تاریخ : جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳ Friday, 19 April , 2024
1

داستان کوتاه معلم مهربان

داستان کوتاه معلم مهربان

انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد . در آنجا می توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمی توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود .

داستان کوتاه معلم مهربان

هنگامی که نزدیک تروی رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است . او سعی کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم . طبیعی است که من به تکالیف او نگاهی انداختم و گفتم :” تروی ! این کامل نیست . “
او با نگاهی پر از التماس که در عمرم در چهره کودکی ندیده بودم ، نگاهم کرد و گفت :” دیشب نتونستم تمومش کنم ، واسه این که مامانم داره می میره . “
هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند . چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود . سرش را روی سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم . هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که ” تروی ” بشدت آزرده شده است ، آن قدر شدید که می ترسیدم قلب کوچکش بشکند . صدای هق هق او در کلاس می پیچید و بچه ها با چشم های پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا می کردند .
سکوت سرد صبحگاهی کلاس را فقط هق هق گریه های تروی بود که می شکست . من بدن کوچک تروی را به خود فشردم و یکی از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذی را بیاورد . احساس می کردم بلوزم با اشک های گرانبهای او خیس شده است . درمانده شده بودم و دانه های اشکم روی موهای او می ریخت .
سؤالی روبرویم قرار داشت :” برای بچه ای که دارد مادرش را از دست می دهد چه می توانم بکنم ؟ “
تنها فکری که به ذهنم رسید ، این بود :” دوستش داشته باش … به او نشان بده که برایت مهم است … با او گریه کن . ” انگار ته زندگی کودکانه او داشت بالا می آمد و من کار زیادی نمی توانستم برایش بکنم . اشک هایم را قورت دادم و به بچه های کلاس گفتم :” بیایید برای تروی و مادرش دعا کنیم . ” دعایی از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوی آسمان ها نرفته بود .
پس از چند دقیقه ، تروی نگاهم کرد و گفت :” انگار حالم خوبه . ” او حسابی گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود . آن روز بعدازظهر مادر تروی مرد .
هنگامی که برای تشییع جنازه او رفتم ، تروی پیش دوید و به من خیر مقدم گفت . انگار مطمئن بود که می روم و منتظرم مانده بود . او خودش را در آغوش من انداخت و کمی آرام گرفت . انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد . در آنجا می توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمی توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود .
شب هنگامی که می خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد ، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم .

منبع : namnak.com
لینک کوتاه : https://mag.tanposh-parsi.com/?p=85044

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0