۱۰ سکانس عاشقانه سینمای ایران + تصاویر
در ادامه سکانس عاشقانه ای از فیلم های ایرانی را میبینید که با آن ها زندگی کرده ایم و روزگار گذرانده ایم. با خاطراتی تلخ و شیرین. و چیزهایی از زندگی مان که با فیلم ها و سینما آمیخته شده و به گاه یادآوری فیلم ها، یاد خودمان هم می افتیم.
هامون / داریوش مهرجویی – ۱۳۶۸
نشست روبروی دکتر سماواتی. سرخورده، ناامید، تن دادهای رنجور به جمود و اسیری محزون در میل گریز. خالی. خالی از حادثه. آن قدری که هیچ موجی به هیچ کرانه ای نمی زد در آن پوست روشن یک دست. به دکتر گفت باید برود یک جایی که بشود نفس کشید. گفت دارد زندگی اش را تلف می کند با هامون. گفت دیگر خیال نمی کند هر آن چه از زیر قلم او بیرون می آید یک واقعه تاریخی ست. تا که گم کرد حضور پیرمرد را و باقی دل دل را زیر لبی ادا کرد که همه چیز مرده است، هیچ چیزی معنا ندارد. دکتر که پرسید چطور با هامون آشنا شده؟ معجزه اتفاق افتاد در صوت و صورت آن پرورده به ناز. مهشید از کلیشه یِ کهنه و بی رنگِ اصرار پدر و خواستگارِ پولدارِ عوضی و… عبور کرد و رسید به تبرکِ گزاره ی بعد با هامون آشنا شدم. و تمام.
هامون
کدری از چهره مهشید به تبسمی دیریاب، محو، و خیلی کوتاه، گم شد و هم زمان که او رفت به بطنِ خاطره ی ذوق و شوق کودکانه مردش، تصویر کات خورد به صورتِ هامون. به شهادتِ کلامِ مهشید… که ببینیم آن هیهاتِ معصومیت و کودکی را در قامتِ بزرگسالِ مردی که دم در مطب، دردِ دلِ سهمش، عشقش، زنش با یک غریبه را گوش ایستاده است. هامون سرش عقب رفت و به دیوار تکیه کرد شنیدنِ مهشیدش را. و دوربین همان جا نامحرم شود انگار به آن یکی، دو ثانیه اوجِ بلند در این روزهایِ گسِ خطوطِ ثابت، فلاش بک زد به قدیم ترها. آن روزهایی که مهشید سفید می پوشید. و هامون همان طور مات و مبهوتش می خواند به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل. و سرش عقب می رفت و به دیوار تکیه می کرد تماشای مهشیدش را. ستاره باران هزار سلام به آفتابش را.
قیصر / مسعود کیمیایی – ۱۳۴۸
رضا رادبه:قیصر/ بهروز وثوقی آمده تا به قول خودش مهرش را از دل اعظم بردارد اما کار از همان اول خراب می شود، جایی که از دهنش پریده چرا لفظ قلم حرف می زنی؟. توی درگاه اتاق می نشیند تا نمانده باشد، به رفتن نزدیک تر. از چای خوردن، از حرف، از نگاه فرار می کند که آن یخده حرف وامانده را راحت تر بزند. کیمیایی دیالوگ نویس هم به نفع کیمیایی عکس پرداز کنار می ایستد و جای هر کلامی می گذارد موسیقی اسفندیار منفردزاده و سیاه سفیدِ مازیار پرتو سخن بگویند.
بهروز وثوقی
سماور ذغالی و روشن کردن ذغال با آتش گردان امروز معنای دیگری پیدا کرده. سنت، نوستالژی، عهد بوق، اصالت یا توسعه نیافتگی را بسته به سلیقه و جوری که دنیا را می بینید می توانید تگ کنید ولی آن روزگار کاری که اعظم/پوری بنایی انجام می داد فعلی روزمره بود. لحظه ای گذرا و بی ویژگی خاص، یک دم از هزاران دمِ نامریی جهان بود حتی برای آخر زمانِ خانواده ی قیصر. برای هر کس جز آن که به الوداعِ عشق آمده و نمی تواند. انگار فکر اوست که می بیند دست اعظم کبریت می کشد، شعله می اندازد به سیاهی تصویر، چند ذغال توی آتش گردان و بر آدمی که دلِ کندن ندارد. از پنجره ی رو به حیاط نگاه می کند. می بیند آتش نه سرخ که سپید و رام به دستِ یار در هوا می رقصد. مثل یک گوی نورانی می چرخد و طواف می کند گردِ زنی که دوستش دارد.
نرگس / رخشان بنی اعتماد – ۱۳۷۰
پویان عسگری:یک مرد احساساتی آسیب پذیر بی مسئولیت، میان دو زن سخت بی کس که برای داشتن او تلاش می کنند؛ یکی میان سال و دیگری دختری که در طول داستان زن می شود. آفاق (فریماه فرجامی) میانسال، مادر و عاشق و پناه عادل (ابوالفضل پورعرب) بوده و به او عادت کرده. و نرگس (عاطفه رضوی) زن عادل، برای حفظ زندگی تازه شکفته اش، برای پاکی عادل تقلا می کند. برای چیزی که در عرف معنا دارد؛ زن و شوهر. اما آفاقِ تنها – جایی از فیلم خطاب به نرگس می گوید دل آدم سفره نیست که هر جا رسید پهنش کنه – بدبخت تر از این حرف ها است. او قربانی رابطه ای شده که خودش به وجود آورده؛ یک رابطه ممنوعه. نرگس (رخشان بنی اعتماد) داستان جنگ این دو زن برای به دست آوردن پسرک سربه هوا است. یکی از همان داستان های رابطه سه نفره که در تلفیق با لحن و نشانه های آشنای سینمای خیابانی دهه پنجاه شمسی و رویکرد مستندوار و زن آزادخواهی ملایم و اثرگذار بنی اعتماد، واجد کیفیت تکان دهنده شده است.
ابوالفضل پورعرب
یکی از بهترین نمونه های نمایش لاقیدی مردانه در مواجهه با سخاوت زنانه در تاریخ سینمای ایران. و این میزانسن سه نفره در آخر فیلم، در آن هوای بارانی و آسفالت خیس خورده به شکل عینی تجلی پیدا می کند؛ نرگس می دود و از عادل دور می شود، عادل ایستاده و نگاهش گره خورده در نگاه آفاق که آن طرف جاده ساک پول در دست با نگاه سنگینش خواستار عادل است. عادل نگاهش را به سمت نرگس برمی گرداند که بیشتر از او فاصله گرفته، دوباره به آفاق نگاه می کند. آفاق که نگاهش روی پسرک موفرفری ماسیده، بهش می گوید:بریم عادل؟ … و عادل دور می شود. می دود. نه به طرف آفاق. او به چند قدمی نرگس رسیده. و آفاق شوکه و درهم شکسته دور شدن آن دو را نظاره می کند و بعد از مکثی جانکاه، بی اختیار چند قدمی به سوی وسط جاده برمی دارد. کامیونی از پشت نزدیک می شود و صدای بوقش صحنه را پر می کند. خواننده روی دست خونی و بی جان آفاق می خواند:دم باد بی کسی تکیه دادن به کسی/ گل لاله عباسی یه سبد یه عباسی
قرمز / فریدون جیرانی – ۱۳۷۷
پویان عسگری:ناصر ملک (محمدرضا فروتن) یک عاشق بی قرار و مجنون است؛ یک دیوانه ی روانی که عشق سادیستیکی به همسرش هستی مشرقی (هدیه تهرانی) دارد. او هستی را فقط و تنها فقط برای خودش می خواهد و نه هیچ کس دیگری. طاقت ندارد ببیند زنش، عشقش، همه چیزش با فردی یا افرادی بگو بخند راه بیاندازد. عرف و عقل سلیم حکم به محکومیت این روانی عاشق می دهد. همه طرف هستی را می گیرند و ناصر منفور است. اما آنچه که شهوت و حرارت و شور عاشقانه را در این بهترین فیلم فریدون جیرانی رقم می زند همان عدم تعادل این مردک روانی بی پناه است. این آدم ناجور عقده ای پرهراس مگر از زندگی چه می خواهد که این قدر تک می افتد و خودش باعث نابودی خودش می شود؟ عشق هستی، ماندن هستی، پناه هستی. توی دادگاه ناصر با چشمان تر و بغضی در گلو زل می زند توی چشم قاضی و به او می گوید:حاج آقا نذارین زنمو ازم بگیرن. توی مهمانی سالگرد ازدواج، وقتی موتیف عاشقانه فیلم شنیده می شود، نیازمند، چون کودکی که آغوش مادر می خواهد، تمنای ماندن هستی را دارد. در آن شب بارانی وقتی زنش را به خانه دعوت می کند تا کلکش را بکند – که نتوانست، هیچ وقت نتوانست – دوباره عاشقم من را راه می اندازد تا جنون عاشقانه اش در نسبت با این ترانه و حسی که نسبت به هستی دارد، شوری دوباره گیرد.
هدیه تهرانی
او برای هستی، به خاطر عشق همه جانبه اش به او، خواهرش را از پا درمی آورد تا مبادا گزندی به جان پناهش برسد. و در انتهای فیلم، جایی که میزانسن قربانی و انتقام گیرنده عوض شده، خودش را از آن سوی مرز، از دل آتش و خون و پلیس به محبوبه اش می رساند تا بهش بگوید:بدون داشتن او زندگی هیچ معنایی ندارد. می آید تا جان خودش و هستی و دختر هستی را بگیرد. اما چه نصیبش می شود؟ هستی خونسرد و منزجر چاقو را در قلبش فرو می کند و بعد از بالای پله ها به پایین پرتابش می کند. ناصر ریق رحمت را سرمی کشد. او حالا مرده. اما ویروسش منتقل شده. هستی نشسته و به جایی نامعلوم خیره شده. احتمالا دارد به این فکر می کند که دیگر تا پایان زندگی اش هیچ مردی اینگونه آرزو و سودای او را در سر نخواهد پروراند. به اینکه هیچ دل زاری، چون دل ناصر دیگر قرار نیست برایش بتپد.
شهر زیبا / اصغر فرهادی – ۱۳۸۲
احسان سالم:مثل خود فرهادی که در دورانِ پیشا الی زندگی می کرد، شهر زیبا هم، زیستِ ساده تری از امثالِ جدایی نادر از سیمین دارد. اعلا و فیروزه پیشِ امام جماعتِ مسجد محل بوده اند و پیرمرد با گفتنِ این که شما پول دیه رو آماده کنید من راضی ش می کنم امیدوارشان کرده، امیدوار که ابوالقاسم راضی شود و اکبر، برادرِ فیروزه و دوستِ اعلا اعدام نشود. حالا وقتِ جشن است. چلوکبابِ فرد تبریزی، با میزی پلاستیکی نوشابه های شیشه ایِ زرد، با نوازنده ی دوره گردی که با آکاردئون، سلطانِ قلب ها می زند.
شهر زیبا
حالا وقتِ آشنایی بیشتر است… اسمت چیه مشتی؟… بهش بگو اسم خودت چیه؟ چند سالته؟ از این جا به بعد هر نگاه و اصلن هر فعلِ فیروزه، آشکارا رنگِ مهر به خود گرفته، نمی تواند به انگشتری که اعلا برعکس به دست کرده هم بی تفاوت باشد و به خیال حلقه بودنش چند لحظه ای دمغ می شود، انقدر دنیای داستان در هم گره خورده و بی رحم است که فضای رستوران و دودِ سیگارِ اعلا و تمامِ آن تلخیِ نصفه و نیمه ی انتهای سکانس مثل تنفسی و آبِ گوارایی در کنارِ دوزخ است. مهرِ این سکانس به اطراف هم پاشیده شده، طوری که بعد از رسیدن به خانه، فیروزه با حالتی ملتمسانه پرسیده فردا هم میای؟… دلمان تنگ شده برای عاشقی کردن های شخصیت های فرهادی.
کلاس هنرپیشگی / علی رضا داوودنژاد – ۱۳۹۱
داخل خانه جنگ است. خانواده بزرگ مادربزرگ افتاده اند به جان هم و پیرزن از صبح همان روز مسخ شده است در این اغتشاشِ غریبِ بالا و پایین شدنِ قیمتِ سکه که دارد مرزهای حریم خانواده اش را جابجا می کند. فارغ از این بلبشو، آن سوی شهر کوچک، دست های دخترکی را برده اند به مسلخ یک حنابستن ناخواسته و پسرک، عاشق قدیمی که هنوز بوی خوب و نوجوانِ می خواهمش در پیچ و تاب کلامش جاری است، ویلان و حیران گز می کند آسفالت شهر خاکستری مه گرفته را. چرا باران نمی زند؟ تا شرجیِ جان پسربچه را کمی سبک کند و اشک هایش را به میان گیرد؟ پسرک خودخواسته یا ناخواسته می آید تا خانه پیرزن.
کلاس هنرپیشگی
صدای بلندِ می خواهند او را از من بگیرند پسر شاید چاره کند آن همهمه پول پدر خودم است را. پسربچه می بارد. صادقانه می بارد و صدای صداقتش دانه دانه آجر آن خانه را می لرزاند تا دیگر کسی در این ضیافت نوپای مرد شدن، جرات نکند حرف از فروش خانه بزند. علی هنوز پاک است از چرتکه انداختن های همه آن بزرگ تر ها و بزرگ تری می کند میان شان به آراستگی ناب یک عاشقانه ساده، صمیمی. بوی خواهش او مشام پیرزن را می نوازد و او را از کمای وحشت آلود روزِ دهشت می پراند. روزِ دهشت مگر غیر از همان روزی ست که برقِ زر حکم رانی کند بر درخشندگی چشم های عشاق کوچک؟ دلِ شکسته علی و فریاد هل من ناصر ینصرنی او، دست های پیرزن را تکان می دهد. عشق بی مهابای نوجوانی، می تواند جهان را برقصاند.
چیزهایی هست که نمی دانی / فردین صاحب الزمانی – ۱۳۸۹
وحید جلالی:به خاطر قوانین سینمای ایران که تصویر کردن عشق در آن سخت است، فیلم عاشقانه ساختن در سینمای ایران هم سخت است و به طبع پیدا کردن سکانسی عاشقانه در سینمای ایران مانند نمونه های درخشانی که از سینمای جهان به یاد داریم هم سخت تر. انتخاب ها محدودند و بارها، کم و زیاد، از آن ها گفته شده. اما چیزهایی هست که نمی دانی از معدود فیلم های متأخر ساخته شده در این گونه است که دو سه سکانس محشر دارد که به درد این بخش می خورد. دوربین با نمایی زیبا از شب و چراغ های خاموش و روشن اش شروع می کند تا علی و خانم دکتر داخل قاب قرار بگیرند. قابی با رنگ های گرم و زنده و نگاه های مشتاق این دو؛ انگار در تضاد با قاب خلوت و ساکن با رنگ های سرد و دل مرده ی خانه علی که تا پیش از این علی را چندین بار تنهایی در آن دیده بودیم.
لیلا حاتمی و همسرش
قبل تر دلمان می خواست همراه علی و خانم دکتر وارد کافه دنیس می شدیم. به خصوص که شب قبل، از گذشته شان برای هم گفته بودند و چشمان ما حریصانه دنبال آنها بود ولی انگار هنوز مَحرَم نبودیم تا اینجا. تا جایی که علی شروع به گفتن می کند. کسی که سکوت و سردی اش، بی عملی و نظاره گر بودن اش را تا به حال دیده بودیم. حالا ولی او برای اولین بار (؟) از سیما (گذشته) عبور می کند و به خانم دکتر (حال) می رسد و این خود تغییر بزرگی است. و در انتهای همین سکانس است که خانم دکتر از علاقه خود به علی می گوید که هم او و هم ما این را به قطعیت در بخش پایانی فیلم می فهمیم .قرار نیست علی این بار رهایش کند. حداقل ما تماشاگر های هنوز رمانتیک دوست داریم اینگونه فکر کنیم.