تاریخ : یکشنبه, ۲ دی , ۱۴۰۳ Sunday, 22 December , 2024
1

خواندنی هایی جالب از پشت صحنه ماه عسل

خواندنی هایی جالب از پشت صحنه ماه عسل

ناگفته هایی از برنامه پرطرفدار و محبوب ماه عسل با اجرای احسان علیخانی از زبان مریم نوابی نژاد یکی از کلیدی ترین اعضای گروه ماه عسل را در این مطلب می خوانید.

خواندنی هایی جالب از پشت صحنه ماه عسل

برنامه دیدنی و پر مخاطب ماه عسل سالهاست که با فراز و نشیب زیادی به روی آنتن میرود.این برنامه مناسبتی ماه رمضان با اجراهای متفاوت از شبکه ۳ پخش شد تا در نهایت با اجرای دوباره احسان علیخانی به آرامش رسید. طی سال های اخیر نیز این برنامه تلویزیونی با تغییر در محتوا و شکلی که به خود گرفت به قله نزدیک شد و حال باید دید از این به بعد این برنامه که هر سال ماه رمضان مخاطبان بسیاری را با خود همراه می کند، چه برنامه ریزی برای حفظ این مخاطبان انجام داده است.

اما قطع به یقین آنچه که روی آنتن می رود، دسترنج احسان علیخانی به تنهایی نیست و گروهی او را در رسیدن به این نقطه اوج همراهی می کنند. یکی از کسانی که در این همراهی نقش موثر و همراهی را ایفا می کند، مریم نوابی نژاد است. کسی که بسیاری از سوژه ها با همراهی او انتخاب و گزینش می شوند. راه های بسیاری را می پیمایند تا بالاخره به جعبه جادو برسند و قصه شان را برای مردم سرزمینشان بازگو کنند.
آنچه در ادامه می خوانید گفت و گویی با مریم نوابی نژاد می باشد.
 
مریم نوابی نژاد
 
خانم نوابی نژاد خودتان را برای بسیاری از مخاطبانی که شما را نمی شناسند معرفی کنید. 
سال هاست خبرنگار حوزه اجتماعی ام. اوایل دو، سه سالی در حوزه  ادبی کار می کردم و خیلی اتفاقی به دلیل غیبت یکی از همکاران سر یک سوژه اجتماعی رفتم و بعد از آن انقدر به این سوژه ها و جهان های موازی خودمان وابسته شدم که دلم خواست در همان حوزه بمانم و الان شاید بیش تر از ۲۰ سال است که در این حوزه ها هستم. در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف درس خواندم و بعد از آن به دلیل علاقه ام به این حوزه ها، تحصیلاتم را در رشته جامعه شناسی دانشگاه علامه ادامه دادم.
سال های سال است که در مطبوعات مختلف کار کرده ام. دبیر سرویس بودم، مجله و سایت راه انداختم. حوزه های اجتماعی هم در جاهای مختلف کار کردم و بازخوردهای آن را در جاهای خوبی هم دیده ام اما طبیعی است که هرچقدر مطبوعات خوب عمل کند به اندازه تاثیر یک رسانه تلویزیونی نیست. شاید معجزه این سوژه ها را با «ماه عسل» فهمیدم. اگرچه قبل از آن در برنامه ای با آقای فواد صفاریان یکی، دو سوژه را تست کردیم و خیلی هم خوب درآمد.
برنامه ای که در کافه ای دونفر روبه روی هم می نشستند و راجع به هر موضوعی گفت وگو می کردند. ما دو موضوع را تست کردیم که خیلی هم خوب شد. یکی مادر پنج قلوها که الان فرزندانش ۳۵ ساله هستند و تمام شان تحصیل کرده اند. این مادر هیچ وقت پرستار نگرفته و همیشه خودش بالای سر بچه ها بوده، دیگری قصه مادری بود که فرزند
ناشنوایی داشت و ما روی این قصه زوم کرده بودیم که چرا برای بچه ای  ناشنوا لالایی می خوانی  وقتی که صدایت را نمی شنود؟  و او می گفت که این کار یک ارتباط درونی میان آن هاست .اینها یک جور روایت شعرگونه است؛ نه سوژه اجتماعی صرف است و نه حوادثی. تعلیقی بین اینهاست که مرا جذب کرد. ما این کارها را تست کردیم و یک سری کارهای مستند با آقای اینانلو ساختیم تا اینکه سر و کارم به برنامه «ماه عسل» سال ۸۸ افتاد.
 
بخشی که اتفاقا موضوع گفت و گوی امروز ما هم هست. بفرمایید چطور شد که با گروه ماه عسل همکاری کردید.
در یک مجله یکسری مشاوره می دادم و برای ماه رمضان و فکر کردیم تنها موردی که می توانیم با او گفتگو کنیم آقای علیخانی است.
از یکی از همکاران خواستیم که برای گفتگو برود که به من گفت جایی گیر افتاده و نمی تواند برود. ناچار شدم خودم بروم. موقعی که با آقای علیخانی شروع به صحبت کردم به طور اتفاقی یکی دو تا از برنامه هایش را  دیده بودم. یکبار حمید مهراز را دیدم و از نگاهش خوشم آمده بود. سر مصاحبه صحبت از سوژه های اجتماعی شد. به او گفتم سال ها روی این  قصه ها کار کرده ام .از سال ٧٣ برایش گفتم که در هفته نامه ای با خانواده ای گفتگویی کردم که بچه دار می شدند ولی بچه عقب افتاده ذهنی را به فرزندی قبول کرده بودند و این کار را با مشکلات فراوانی انجام داده بودند چراکه به آنها می گفتند شما خودتان بچه دار می شوید و در نتیجه بچه ای به شما تعلق نمی گیرد.
وقتی به منزلشان رفتم یک دختر فوق العاده زیبا را دیدم که با عکسی که دیده بودم یک دنیا تفاوت داشت. در آن عکس بچه ای سرش را تراشیده بود و سوءتغذیه داشت و جزو بچه های کم هوش حساب می شد و بعد فهمیده بودند از آنجا که این بچه ترک زبان بوده و میان بچه های فارس بوده نمی توانسته ارتباط بگیرد.
بعد این ها فهمیده بودند که اتفاقا این دختر خیلی هم  باهوش است طوری که همین الان خبر دارم که الان در امریکا استاد دانشگاه است و فوق العاده موفق است. این داستان را نوشتیم و با اینکه هفته نامه مان شنبه ها چاپ می شد، دوشنبه همان هفته به چاپ دوم رسید. یعنی اینقدر تاثیر داشت که توانست تیراژ هفته نامه را بالا ببرد. مدتی هم صفحات «نسل سوم» جام جم را درمی آوردیم و ان صفحات هم تیراژ روزنامه را در زمان خودش  خیلی بالا برد و خیلی از روزنامه نگارهای مطرح و فعال الان از همان صفحات نسل سوم شروع کردند.
 
پس شما معتقدید در حقیقت آن «نگاه» است که سوژه ها را متمایز می کند حتی ماه عسل را.
آن نگاه بین من و آقای علیخانی مشترک بود. گفت که سوژه هایش اجتماعی است و من هم گفتم که اجتماعی کار کرده ام و به همین سادگی! در واقع به من اعتماد کرد و این اعتماد خیلی به من بال و پر داد. مرتضی مهرزاد را آوردیم که پسر قدبلند ۲ متر و نیمی بود و یک اتاق کوچکی داشتند که حتی نمی توانست پاهایش را دراز کند! که بعد از آن اتفاقات خوبی برایش افتاد. آرزو داشت علی کریمی را ببیند که با هماهنگی زیاد علی کریمی را به رستورانی در سئول دعوت کردیم که اصرار داشت دوربینی در کار نباشد؛ درحالی که از آن طرف
دوربین را هماهنگ می کردیم. مرتضی باور نمی کرد و می پرسید اگر به آنجا برود حتما علی کریمی هست؟ به او اطمینان می دادم که هست. برای اولین بار «قاتل» را به تلویزیون آوردیم و چهره قاتل را نشان دادیم بدون اینکه شطرنجی باشد که آن هم داستان عجیب و غریبی داشت. پدر مقتول او را بخشیده بود ولی گفته بود که دیگر صورت او را نبیند! و ما می خواستیم که در برنامه زنده او را برای همیشه ببخشد. در تنها پرواز بندرعباس به تهران ناچار شدم برای آقایی کارت به کارت پول بریزم و از او بخواهم که دست این پدر را بگیرد و جلو هواپیما بنشاند و موکل او باشد که سرش را برنگرداند تا قاتل پسرش را ببیند وقتی هم به تهران رسید، از همان در هم پیاده شود. قاتل به همراه مادرش عقب هواپیما باشد تا او را نبیند. چراکه اگر می دانست آنها هم به تهران می آیند هرگز نمی آمد. آنها در فرودگاه با هم روبه رو شدند. جالب است بعد از ریسکهایی که می کردم  «اتفاق خوب» می افتاد ، مثلا این ها در نهایت با هم روبه شدند و او را بخشید. هیچ وقت هم از ما دلگیر نمی شدند که چرا این کار را بدون هماهنگی ما کردید؟ اینکه ما جلو رفتیم، جرئت گرفتیم، جسارت هایمان بیشتر شد و اتفاق های دیگر را محک زدیم.
 
مریم نوابی نژاد
 
پیداکردن سوژه های خاص کار خیلی سختی است، ضمن اینکه نگاهی هم که بالاتر به آن اشاره شد، باید در این سوژه های اجتماعی حتما باشد.
-بارها گفته ام کسی که بخواهد در برنامه ای دنبال سوژه ای باشد باید حتما ادبیات را بشناسد و داستان را خوب بلد باشد. فیلم خوب دیده باشد. شعر را بلد باشد. بعضی زندگی ها شعر هستند و نمی توان هیچ تعریف دیگری برایشاند داشت. اگر نتوانید قصه را درست تعریف کنید  می شوید خبرنگار حوادث؛ مثلا یک نفر کسی را کشته و بعد از سال ها قاتل را بخشیده اند اما مردم کمتر می دانند پشت این بخشیدن ها چیست؟ برخی می بخشند اما به قاتل می گویند که دیگر از سر کوچه ما رد نشو. و وقتی او ناخواسته از جلوی چشم خانواده مقتول رد می شود او را می زنند! درحالی که کسی که شخصی را بخشیده باید واقعا بخشیده باشد. این میان فقط «جان» نیست که بخشیده می شود. قاتلهای غیر عمد به خصوص آن ها که در عصبانیت و دعوا زده اند کسی را کشته اند، به خودی خود هر روز  نصفه و نیمه می شوند و بعد از آن زندگی طبیعی ندارند. وقتی در این حوزه ها ورود می کنید نگاهتان متفاوت می شود. من ۱۹ساله بودم که به زندان زنان رفتم و گزارش گرفتم. اینها حوزه هایی است که دغدغه من بوده و هست.آن قدر ذهن مرا درگیر کرده اند که بعضی وقت ها در سرخط یک خبر یا یک فیلم سوژه به ذهنم می رسد که آیا می شود یک داستان واقعی شبیه قهرمان این فیلم پیدا کرد؟ بعد به حوزه های مربوط سرک می کشم و در نهایت پیدایش می کنم.
 
وقتی قرار بر  «ماه عسل» می شود چه می کنید؟
سوژه ها را با آقای علیخانی و پیوندی تعریف می کنیم و چارت می چینیم؛ مثلا می گوییم خوب است روزهای اول قصه شغل های عجیب و غریب را برویم. از آنجا که رسانه تصویری است چه بهتر که چند آدم قد کوتاه را بیاوریم که کارشان را هیچکس نمی تواند انجام دهد مثلا باید درون باک هواپیما بروند! و چند آدم هیکلی قدبلند را بیاوریم که ماشین جوراب بافی ۴۰۰ کیلوگرمی را در بازار روی دوش خود می گذارد. این درحالی است که هیچ کدام از این دو دسته،  کار همدیگر را نمی توانند انجام دهند. تضادهای تصویری ماجرا را قشنگ می کند. عکس العمل میهمان، برنامه را جذاب می کند یعنی میهمان در ابتدا حالش یک طور است بعد می فهمد که قلب پسرش در سینه میهمان دیگری است که روبه رویش نشسته است و حالش عوض شود. بعد با خودش تصمیم می گیرد که بر خودت مسلط باش حالا او جای پسرت. ما در داستان می گوییم:«تعادل، عدم تعادل، تعادل» این باید در برنامه سازی هم اتفاق بیفتد. یعنی حال مخاطب و مهمان را عوض کنید و باز به سر جای اول برگردانید یا به حال بهتری برسانیدش.
 
البته بعضی اوقات سوژه های سفارشی نمی گذارند برنامه ساز به خوبی جلو برود.
بله. درست است. در سازمان ها و نهادها سوژه ها معمولا قالبی معرفی می شوند؛ به بهزیستی که می روید لیستی به شما می دهند و می گویند این ها نمونه افراد معلول موفق هستند. شما باید عنوان کنید که افراد معلول موفق برایتان قابل احترام است و شاید در جایی هم کنار برنامه ای از آنها استفاده کنم. ولی جدای از این افراد می خواهم نگاه خودم را به این سوژه ها داشته باشم. به من اجازه دهید که کنار پدر و مادری که بچه معلولی را آوردند و به فرزندی قبول کردند، سه بچه بی سرپرست را هم بیاورم که پدر و مادرشان رهایشان کردند. سر این پروژه،پلیس بازی داشتیم و بهزیستی می گفت که حق ندارید این کار را انجام دهید.
هنوز هم عکس بچه های بهزیستی نه در کاتالوگ هایشان می آید و نه درکلیپ های تصویری شان. منتها من به آنها می گفتم مگر شما به این بچه ها نمی گویید که به مدرسه که می روند، به کسی دروغ نگویند اما با این پنهان کاری ها ، از اول این بچه ها دروغ گفتن را یاد می گیرند!
بچه های شعبه های بالای بهزیستی به مدارسی می روند که بچه پولدارها می روند. مثلا می گفتند که کنارشان بچه وزیر یا رئیس می نشسته است. از آنجا که نمی توانستند عنوان کنند که در پرورشگاه هستند می گفتند که پدرشان دکتر است و مادرشان جراح قلب، خواهرشان کاناداست و یک خانه عریض و طویل نشان می دادند که مثلا خانه شان است. من از مسئولین بهزیستی خواستم  اجازه دهید بچه های مراکز شما جلوی دوربین بیایند و بگویند که سر راه گذاشته شده اند.
من هنوز با همه آن بچه ها هنوز در ارتباط هستم و ماهی نیست که از آنها بی خبر باشم. حالشان خوب است و از اینکه این حرف را زده اند احساس غرور و طمانینه دارند که چقدر خوب شد که عنوان کرده اند. راحت شده ایم و دیگر نیازی نیست در دانشگاه و برای ازدواج خودمان را پنهان کنیم. یکسری قاعده ها و قانون ها وجود دارد که تا جایی که به حریم انسانی ضرر وارد نشود اشکالی ندارد آن ها رابهم بزنیم من ناچار شدم  جاهایی بدون مجوز کار کنم ولی خدا را شکر بعد از آن نتایج بسیار خوبی دیدیم . امسال خود حسین دولتی با من تماس گرفت و گفت که می خواهد بیاید اما به او گفتم که دیگر قصه بچه های بی سرپرست را نمی رویم.بعد قصه رضا پیش آمد و فریبرز را هم از قبل می شناختم فکر کردم چقدر سرنوشت فریبرز و حسین مثل هم است هر دو پدرهایشان؛ مادرها را کشته بودند و داستان شان ، کنار قصه رضا می نشست که دعوتشان کردیم. یعنی حالا بهزیستی خودش تماس می گیرد و مثلا می گوید ما دو بچه داریم که خیلی دوست دارند به برنامه شما بیایند. می گویم شما همان بودید که پارسال و سال ٩٠ به من می گفتید اصلا حرفش را نزن! پس چه شد. این نشان می دهد که در یک جاهایی خدا را شکر خوب عمل کرده ایم. و سایر قصه ها….
 
مریم نوابی نژاد
 
از میان یک دریا سوژه چطور در نهایت به مثلا ۳۰ سوژه می رسید.
چرا ۳۰ تا؟ ما در بعضی برنامه ها مثل کسب و کار مرگ نزدیک ١٠ مهمان داشتیم ، هر سال دست کم بالای صد نفر مهمان داریم. ببینید حدود ۷۰، ۸۰ درصد سوژه ها را اول تعریف می کنیم بعد دنبالشان می گردم و پیدایشان می کنم. الان بیشتر از  هزار تا شماره تلفن دارم که ممکن است در بزنگاهی با یکی از این سوژه ها تماس بگیرم.اما ماه رمضان سوژه های خودش را می طلبد.
 
برنامه «ماه عسل» در ماه رمضان پخش می شود، این موضوع منجر به تغییر سوژه ها نمی شود؟
برنامه مال ماه رمضان است و باید هدف داشته باشیم. میهمان اول حادثه  می خواهد و بعد می خواهیم به حال خوب برسیم و یک هدف و خطی داریم. وقتی می خواهیم این سیر را دنبال کنیم مانند یک داستان می گوییم که مثلا امسال برای قصه جانبازی می خواهیم قصه یک جانباز روانی را روایت کنیم. امسال برای امانتداری می خواهیم کارتن خوابی را بیاوریم که امانتدار بوده است. من می فهمم راننده تاکسی امانت دار را ولی آدم معتادی که در بعضی موارد دیده اند حتی بچه اش را می فروشد چرا باید یک کیسه پر از طلا را با فاکتورش پس دهد؟معتاد است ولی به نظر من انسان است. نمی دانم این را باید بگویم یا نه؛ با او تماس گرفتم و حالش خوب نبود. به یکی از بچه های بازار گفتم حال او را خوب کن و یک دست بلوز و شلوار بر تنش کن و او را بفرست. آدمی که پول چای خوردن را ندارد اما صدمیلیون را برگردانده است خیلی مهم است.
نمی دانم اوج این داستان را همه به اندازه ما می فهمند یا نه؟ من او را خیلی دوست داشتم. وقتی آقای علیخانی با او حرف زد، به من گفت حذفش کن، او اصلا نمی تواند حرف بزند! به او گفتم اگر این برنامه بد شد هر اتفاقی که بیفتد پای من است و من مسئولیتش را می پذیرم. در طول برنامه او آدم دیگری شد و به بلبل زبانی افتاد. مطمئن بودم وقتی کار را به خودشان واگذار کنید، اتفاقات خوبی می افتد.
 
شاید خاصیت دوربین هم هست.
نه، باید به طرف بگویید که چه می خواهید. به او گفتم که ۳۰ امانتدار می شناسم ولی امانتداری تو برایم مهم است چراکه تو معتاد بودی. به او گفتم پای این ایستاده ام که تو را روبروی دوربین پربیننده ترین برنامه تلویزیون بگذارم. پس لطفا اعتماد مرا خراب نکن. یک طوری از او قول گرفتم و او هم به قولش خیلی مردانه عمل کرد. بچه های کار که دعوت شده بودند ولوله ای به راه افتاده بود. چند تا بچه غیرقابل کنترل پشت صحنه بودند و نگهداری شان سخت بود مثلا خواهر رضا یا خواهر کوچکتر آن دختر که ازدواج کرده بود با این حال کنترل شان کردیم ، ما رضا یک و دو و آن دختر را از بین چندصد بچه کار گلچین کرده بودیم. این است که می گویم سخت است.
وقتی بچه کار می خواهید می توانید سر چهارراه بروید و انتخاب کنید اما مهم این است که قصه داشته باشد و خوب حرف بزند. اینهاست که کار را سخت می کند. می دانستم که رضا برنامه را به اوج می برد که بُرد.
 
برخی می گفتند که این قسمت کمی وجهه ساختگی داشته است.
نه اصلا، زندگی اش همانی بود که در مستند دیدید. بچه ای که با دستگاه پرس کار می کرد، دوغ می فروخت، مادرش معتاد بود و ۵، ۶ خواهر برادر داشت که هر کدام به نوعی درگیر بودند. مادری که وقتی می خواست بچه را بخواباند به او دارو می داد تا بخوابد. رضا واقعا یک تنه بار مرد خانه را به دوش می کشید. با اینکه ماه عسل را خیلی دوست دارم و قدرت آقای علیخانی در اجرا بی نظیر است و با این که جو برنامه و فضایش متفاوت است اما با این حال معتقدم قسمتی از داستان های ما ناتمام می ماند و همین مسائل شائبه هایی برای مخاطبان به وجود می آورد.
 
اینکه داستانی کشف می شود و تصمیم بر حضور فرد در برنامه گرفته می شود، چه روالی را طی می کند؟
تهرانی ها را که از نزدیک می بینم و انتخاب می کنم، بعد تلفنی با شهرستانی ها حرف می زنم. بچه ها می روند و مستندش را می گیرند.
یکی از بزرگ ترین لذت های من این است که وقتی سوژه را انتخاب می کنم چند سوال خاص دارم که از آنها می پرسم و بعد می فهمم که این سوژه به درد دوربین می خورد یا نه. بعد که همکاران می روند و آیتمش را می گیرند و در راه بازگشت به من زنگ می زنند که خیلی سوژه خوبی بوده  و تشکر می کنند، آن وقت می فهمم که امتحان را به خودم به خوبی پس دادم.
 
انتقادی که امسال به ماه عسل وارد می شد و امسال به اوج خود رسید، این بود که سوژه ها تلخ است یا فضایش سنگین است. مخاطب وقتی پای برنامه می نشست منتظر لحظات شاد نبود.
البته همه موارد این طور نیست. قصه فوتبالیست هایمان شاد است و حالا آنها عاقبت بخیر هستند ولی در عین حال از روزهای سخت شان هم می گویند. به هر حال نمی توانیم یک آدم بی درد را جلوی دوربین بگذاریم که خیلی بی درد است. قصه هایی هم داشتیم که درصد شادی اش خیلی بیشتر بوده ،قصه دزدان دریایی ما  شاد بود. پسر پیدا شد و به مادرش رسید ولی جای زخم ان همه سختی و دوری را از دل مادرش نمی توانیم خوب کنیم و بگوییم لطفا سر برنامه گریه ات نگیرد . در حالی که ما به او به عنوان یک داستان خوب عاقبت بخیر نگاه کردیم. این پسر به مادرش رسیده بود ولی جلوی بغض های مادرش را جلوی دوربین نمی توانستیم بگیریم. اما موقعی که تعریفش می کنیم می بینیم دو تا نجات یافته هستند که این کلمه بار مثبت دارد.
 
شاید به خاطر این است که روالی که طی می شود مانند سریال هاست اما نتیجه گیری به آخر کار و لحظات نزدیک شدن به اذان می رسد و خیلی خوب نمی توان روی بخش خوشبختی شان متمرکز شد یا با آنها صحبت کرد.
کمی شاید ولی  بخش زیادی هم نه. مثلا قصه عموحسن ما شاد است. عموحسن با تمام قصه هایی که برایش اتفاق افتاده بود یک زن قوی و دو بچه ای که عین گل از او پرستاری می کنند، دارد. به نظرم خیلی از آدمها با دیدن او حسرت می خورند. قصه احسان و سولماز هم شاد بود.
 
مساله دیگری که وجود دارد اینکه ماه عسل از وقتی شروع شد انقدر که حالا بین مردم جا باز کرده قبلا جا نداشت. مثلا محسن افشانی، حسن جوهرچی و علی ضیاء هیچکدام خیلی نتوانستند این برنامه را بالا ببرند. حالا اگر نخواهیم بگوییم پایین نیاوردند اما در یک مسیر حرکت کردند. اما به اوج رسیدن ماه عسل طی سالهای اخیر افتاده است.
از سال ۸۸ ماه عسل پررنگ شد .سال ۸۹ آقای جوهرچی آمد، با همان اتفاق های بی اتفاق همیشگی ، آن سوژه ها همان سوژه هایی است که سازمان ها می دهند و سوژه های قالبی هستند. وقتی به محک می روید می گویند ما ورزشکاری داریم که بچه اینجا بوده و حالا مدال المپیک گرفته است. من می گویم این را نمی خواهم. در راهرو علی و مادرش را می بینم که این بچه تنها پسر این زن است که با نذر و نیاز از خدا گرفته است. در سر این بچه توموری هست که از مغزش بزرگ تر است ولی بی نهایت مثبت هستند و علی به همسن و سال هایش امید می دهد. مادرش هم با مادرانی که تازه فهمیده اند فرزندشان درگیری بیماری است صحبت می کند تا آنها را آرام کند. این می شود سوژه ما. برای من خیلی قابل احترام است که یک بچه ای علی رغم سرطان موفقیت هم  داشته باشد ولی هر جا زندگی را در سوژه ببینیم، موفق هستیم و نه فقط سوژه صرف. طرف مخترع است و ۵ تا مدال دارد. خب چند تا از این موارد داریم؟ من می گویم باید قصه هایی را پیدا کنیم که شبیه اش را دوروبرمان کم ببینیم. عموحسن، احسان و سولماز، رضا، بیست سال خواستگاری قصه هایی یکی یکدانه است ، وقتی بگردید و برای هر کاری عرق بریزید و سختی بکشید، ماندگارتر است. در ادبیات هم همین است.
ترانه ها و شعر و داستان های سهل الوصول ممکن است در دوره ای تیراژ بالایی هم داشته باشند اما تمام می شوند. ۳۰ سال بعد هیچکس از آنها خبر ندارد. کدام ها ماندگار شدند؟ آنهایی که واقعا برایشان زحمت کشیده شده است. در برنامه سازی هم همین است.
 
چند درصد مردم عادی می دانند که شما سوژه ها را پیدا می کنید؟
فکر کنم خیلی کم. خاصیت رسانه همین است؛ آدمی که جلوی دوربین است، دیده می شود اگرچه آقای علیخانی چندین بار در برنامه و پشت صحنه گفته اند. الان در شبکه ریتم زندگی یا همان تی وی پلاس یکسری سوژه هایم را همچنان پی می گیرم. من با مادر شهید شهبازی گفتگو کردم و ۲ ساعت بعد دیده ام که چند هزار بار دیده شده است که این برای من خیلی جذاب است. با جانبازی که ٢٨ سال نخوابیده، با دکتر ملک حسین روستا زاده ای که بزرگترین پیوند دهنده ی کبد است، ترنس ها ،بیمار روانی …یک وقت تلویزیون است و پخش می کند و خیلی وقت ها ناخودآگاه برنامه دیده می شود اما وقتی مخاطب با سرعت پایین اینترنت در ایران برنامه مرا انتخاب و بارگذاری می کند و می بینید برایم خیلی با ارزش است. قصه مادر شهید من قصه زنی است که تنها پسرش را از دست داده و هر روز به بهشت زهرا می رود و به آدم های رهگذر آنجا غذا می دهد و آشپزی می کند و بعد هم مدام با پسرش حرف می زند و درد دل می کند و با او شوخی می کند! در این شبکه با یک جانباز گفتگو کردم که ٢٨ سال نخوابیده است. این آدم سالم است ولی نمی تواند بخوابد و این مجروحیت را هیچکس نمی بیند چون بیرونی نیست.آنقدر بازخورد داشت و من فهمیدم که اصلا ربطی ندارد و حتی با یک شبکه تلویزیونی اینترنتی هم می شود تاثیر گذاشت و داستان های واقعی را به تصویر کشید. دختری که بعد از ۲۷ سال از آمریکا آمده تا از مادری نگهداری کند که آلزایمر دارد و فکر می کند که او پرستارش است. کار خوب و خانه اش را در آمریکا تحویل داده و ۳ سال است که در خدمت مادرش است. به او می گویم او که تو را نمی شناسد. همان دیالوگ جدایی را می گوید و می گوید من که می دانم او مادرم است. اینها جذاب است و تا این قصه ها هست مردم دوست دارند و ما هر روز هم فیدبکش را می بینیم و تمامی ندارد.
 
ماه عسل پرمخاطب و پربیننده است. آیا پیش آمده که میهمانتان از بین کسانی باشد که خودش به برنامه رجوع کرده است؟
بله، ٢٠ درصد مهمان ها یا از طریق دوستان یا شبکه یا خود مردم معرفی می شوند که کنار داستان های دیگر می نشینند، پارسال مادر  امیرمحمد که از طبقه چهارم افتاده بود و سالم مانده بود، تماس گرفت. به او می گفتم صبرکن تا جایت پیدا شود. تصمیم گرفتیم «نجات از مرگ ها» را برویم و یک آقایی که درخت روی سرش افتاده بود و امیرمحمد و مردی که میله توی سرش فرو رفته بود، که هر سه نجات یافتگان بودند. آنجا جا خالی شد و من به مادر امیرمحمد گفتم فردا شب بیا ،مثلا یک وقت هایی ۵ ماه هماهنگی می کنم و سر بزنگاه میهمان نمی تواند بیاید مثل اینکه امسال  ۴، ۵ تا مهمان صد سال به بالا داشتیم که یکی از آنها دوچرخه سواری می کرد و دیگری زمین زراعی داشت و هنوز کار می کرد که یکی از آنها پایش شکست، دیگری فوت کرد و نفر سوم به شدت سرما خورد درحالی که کاملا قرار ما قطعی شده بود. از این قصه ها هم داریم که یکباره سوژه می پرد و باید سریع جایگزین کنیم. اگر قسم بخورم که یک ماه قبل از ماه رمضان تا یکماه بعد از ماه رمضان با استرس از خواب بیدار می شوم، دروغ نگفته ام. چراکه دائما فکر می کنم که امروز برنامه زنده داریم و اگر امروز میهمان ماشینش پنچر شود! پروازش کنسل شود یا اصلا دقیقه نود منصرف شود چه باید بکنیم؟ مثلا مهمانی امسال از همدان داشتیم همان اقای ٨٠ ساله که کنکور داده بود که به محض
اینکه آقای علیخانی به برنامه رسید و سلام کرد او هم همزمان رسید. خیلی از این قصه ها و اضطراب ها و تپش ها داریم و قصه های بعدش و بازخوردهایی که تا چند ماه بعد، دامنگیر ماست. 
 
خط قرمزها چگونه است؟ میهمانان چقدر مجازند که حرفهایشان را بزنند؟
قبل از حضور میهمانان آقای پیوندی یا آقای علیخانی یا من تک تک یا گروهی با آنها صحبت می کنیم و محورهای برنامه را برایشان عنوان می کنیم. مثلا در گروگانگیری یا امانتداری قرار است که اصل داستان را تعریف کنند و چیزی سوای این نیست. ضمن این که قسمتی از زندگی شان نیست که ما درنیاورده باشیم و در واقع ما همان داستان اصلی و واقعی را می خواهیم.
 
پیش آمده که یک مهمان نخواهد همه واقعیت را بگوید؟مثل آن خانمی که در چاه افتاده بود ،این برنامه نتوانست مخاطب را قانع کند؟
داستان جذاب بود و هلال احمر سوژه را به شبکه داده بود و از همان سوژه های از بیرون آمده بود. ولی معتقد بودیم اصل این قصه، جذاب است. در چاه افتادن زنی به مدت هفت روز کنار جنازه همسرش، اوج داستان است. به نظرمان آن داستان خیلی تاثیرگذار بود.
 
 سوژه های سخت را چطور راضی می کنید؟ مثلا احسان و سولماز یا آن خانم که جراحی پلاستیک کرده بود؟
با روش خودم، عین بازخوردهایی که ممکن است در آینده ببینند را برایشان تصویر می کنم. مثلا وقتی به خانمی که جراحی زیبایی انجام داده بود و به مشکلات فراوانی برخورده بود، پیشنهاد دادم بیاید توی برنامه، با تعجب گفت من ٢٠ سال است از خودم عکس ندارم حالا بیایم توی برنامه زنده؟ گفتم شاید یک نفر اشتباه تو را تکرار نکند و همین هم شد. هنوز با هم در ارتباطیم و تا به حال چند نفر به او مراجعه کرده اند که وقت عمل داشتیم و با دیدن آن برنامه کنسلش کردیم. یا مثلا احسان می گفت که من فداکاری نمی کنم چون سولماز را خیلی دوست دارم. گفتم تو فکر کن بین ۷۰ میلیون نفر یک نفر می خواهد به خاطر اینکه زنش نقصی دارد او را رها کند، به احسان گفتم شاید یک نفر با دیدن زندگی تو به زندگی اش برگردد، کمی مکث کرد و گفت که می آید. جالب این است که تا امروز ۳۰، ۴۰ زوج با او تماس گرفتند که می خواستند جدا شوند ولی حالا دارند زندگی می کنند و احسان از این اتفاق خیلی خوشحال است و احساس می کند که خیلی اثر خوبی داشته است.
 
کدام یک از میهمانان ماه عسل را بیشتر از بقیه دوست داشته اید؟
خیلی ها را دوست داشتم. عموحسن، احسان و سولماز، رضا، خانم جهانگیری که از فاطمه نگهداری می کرد. ۱۰ سال از این بچه نگهداری کرده و وکالت تام داشت. وکالت تامی که پدرش در شش ماهگی فاطمه به او داده است. سالی یکی دوبار سر می زده و می رفته است.. یوسف را هم دوست داشتم. قصه بابک را، آقا سهیل یا همان زن ماهی فروش خیلی هایشان را…
 
کدام را دوست نداشتید؟
قصه ای را که هلال احمر امسال به ما داد دوست نداشتم. بعضی از قصه هایمان آنطور که می خواستیم درنمی آمد.
 
تاکنون شده ماجرایی برایتان خیلی جالب باشد اما امکان روی آنتن بردن نداشته باشید؟
بله، در ریتم زندگی با یکسری بچه های تِرَنس گفتگو کردم و گفتگوهای خوبی شده است. قصه رحم اجاره ای دارم. زنی که حاضر است با ۱۳ میلیون ناقل تخمک بارور شده ای باشد که متعلق به خانواده دیگری است، را ۹ ماه نگهداری کند و در نهایت در بیمارستان بچه ای که به دنیا آمده است را از او می گیرند و به خانواده اصلی می دهند. طی مدت ۹ ماه بارداری به او رسیدگی می کنند و غذاهای مقوی در اختیارش قرار می دهند و یکباره این زن تنها می ماند. هم از محبت دریغ می شود و هم از مادیات. زنی را سراغ دارم که بچه هایش را می فروشد. این ماجراها تلخ است ولی هست. نمی خواهم سیاه نمایی کنم، قصه های شیرین هم زیاد دارم. یک فرد که اراذل و اوباش هم بوده در ١٨ سالگی پای چوبه دار بخشیده می شود و درس خوانده و الان فوق تخصص است. شما به مطب او بروید باور نمی کنید که او همان آدم است که در محله جنوب شهر آدمی را کشته است و به خاطر اینکه یک بار دیگر به او فرصت دادند، این بار خواسته درست زندگی کند. اینها مجال گفتن می خواهد و من دائم نگران هستم که این سوژه ها و بخشی از آن ها ناگفته بماند.
مثلا خانمی که از بچگی لباس مردانه می پوشیده چون پدرش دوست داشته فرزندش پسر شود و ۶ دختر داشته است. بچه هفتم که به دنیا می آید به دروغ می گوید که پسر است و الان یک پیرزن ۷۰ ساله است. درحالی که اگر او را نگاه کنید فکر می کنید پیرمرد است و باور نمی کنید که خانم باشد! زمخت شده است. کلاه و جلیقه و شلوار می پوشد. پشت تراکتور می نشیند، از درخت بالا می رفته و با پدرش به قهوه خانه می رفته است. الان پدرش فوت کرده و خواهرانش همه خانه و زندگی دارند و او تنهاست. می گوید که  چرا پدرش با او این کار را کرده است؟ این قصه ها همه مجال گفتن می خواهد. امیدوارم یک روزی یک جایی بتوانم مطرحشان کنم.
 
تدارکتان برای ماه عسل امسال چیست؟
نمی دانم و هیچ پیش بینی ندارم که آیا سال آینده باشم و باشیم و باشند ، من کار کردن با ماه عسل را دوست دارم، از این برنامه خیلی یاد گرفتم و به من مجالی داده تا بتوانم بخش مهمی از سال ها خبرنگاری ام را به تصویر بکشم. وقتی غلام کاردی را به تلویزیون آوردم فردای همان روز در تاکسی راننده به یکی از سرنشینان می گفت:«دیشب ماه عسل را دیدی؟» وقتی این فیدبک ها را در کوچه و خیابان می بینم خیلی خوشحال می شوم.
 
امین فرزانه چطور؟
او را به شیوه بسیار گانگستری آوردیم. سوژه مان زن و مردی که ۷۰ سال با هم زندگی کردند و دختر و پسری که همان روز در دادسرا با هم آشتی کرده بودند. به خاطر این برنامه حاضر شده بودند فرصت دیگری به هم بدهند. پیرمرد و پیرزن ۹۰ساله دوبی بودند و به برنامه نرسیدند. فرداصبح به آقای علیخانی گفتم که ناچاریم امین آقا فرزانه و دو سرهنگی که سال ها او را دنبال می کردند بیاوریم. گفت باید شبکه موافقت کند که در نهایت به دلیل این که روز آخر بود و گفتیم مهمان جایگزین نداریم موافقت شد و دیدیم این برنامه جزو یکی از بهترین برنامه ها شد. مردی که در بدنش جای ۴۵۰ رد چاقوی عمیق وجود دارد با این حال از یک جایی به بعد تصمیم گرفته درست زندگی کند.
 
برخورد مدیران چگونه بود؟
خیلی خوب، وقتی بازخورد کل برنامه را می بینند و جمع بندی می کنند، خوب است.
 
و همین باعث می شود که سال بعد دستتان بازتر شود؟
نه، هیچ ربطی ندارد. وقتی قصه داری و باید برای قصه هایت آدم پیدا کنی، کجا دستت باز می شود؟ طبیعتا ما دیگر شبیه این میهمانان را نمی آوریم و میهمانانی می آوریم که آنها هم خط قرمزهای خودشان را دارند. من می گویم چرا نباید قصه زنی را بگوییم که از فرط ناچاری باردار می شود و بچه هایش را می فروشد؟
 
جالب اینجاست که برنامه شما از نگاه مردم قصه های باورپذیری تری دارد و موارد امیدوارانه تری دارد تا برخی از فیلم هایی که در سینما با آگاهی قبلی ساخته می شوند.
دقیقا چون خود زندگی است. همیشه به دوستانم گفته ام به هر سوژه ای که نگاه می کنید «زندگی» را ببینید. مثلا در معمولی ترین اتفاقات مثل بحث انتقال خون، داستان را دنبال کنید و فقط کلیشه ی انتقال خون را نبینید. مثلا قصه ی کسی را تعریف کنید که خونش جان مادری را از مرگ نجات داده یعنی پشت آن یک قصه ای را دنبال کنید و اگر نگاهتان اینگونه شود باور کنید که قصه ها صدایتان می کنند. با «طلیعه» که در تی وی پلاس گفتگو کردم و چقدر هم بازتاب داشت ناشی از گفتگوی دوستانه ای در یک مهمانی بود که برایم تعریف کردند دختری از آمریکا آمده و از مادرش که آلزایمر دارد نگهداری می کند.
 
امسال بحثی هم مبنی بر اختلاف نظر شما با آقای علیخانی مطرح شد و اینکه شما قرار بود در یک برنامه دیگر که هم زمان با ماه عسل پخش می شد، حضور داشته باشید.
همکاری است دیگر… گاهی پیش می آید. در نهایت از اینکه فکر می کردم ماه رمضان ممکن است ماه عسل پخش شود و من نباشم دلم می گرفت. اگر چه برنامه دیگری از من دعوت کرد که اتفاقا گروه خوبی هم داشت. اما وقتی به  مرحله تصمیم رسیدم، باز دلم خواست به ماه عسل بیایم. بیشتر به خاطر نگاه هایی که در آن ساعت منتظر بود قصه زندگی بشنود.  احساس کردم همه مردم موقع افطار  می گویند که الان ماه عسل چی دارد؟ این اتفاق را دوست دارم که سر ساعت تلویزیون را روشن می کنند و منتظر می نشینند. دوست دارم برایشان اتفاق خوبی بیفتد.
 
چرا برنامه های دیگری هم مشابه ماه عسل روی آنتن می روند ولی هیچکدام تاثیرگذاری این برنامه را ندارند؟
چند نکته بگویم؛ یکی اینکه سوژه به صرف متفاوت بودن برنامه را خاص نمی کند. ما قبلا هم دیدیم و خیلی ها خواستند تجربه کنند. مثلا  مردی را دعوت می کنند که سه همسر دارد. اگر پشت سوژه شما «معنی» نباشد می خواهید در نهایت به مخاطبتان چه بگویید؟ مثل اینکه مهمانی دعوتش کنید و مقابلش ظرفی بگذارید که در آن غذایی نیست. هر دو کار بد است اگر کسی را دعوت کردید که او را بکوبانید، کار اشتباهی است و اگر هم می خواهید به مهمان تان بگویید کار خوبی کردید آن وقت مردم را مکدر کرده اید. زنی که تمساح پرورش می دهد عجیب است اما سوژه  اجتماعی نیست، زن خلبان همین طور مگر این که پشت این دنیای عجیب شان یک قصه یا معنی نهفته باشد. متاسفانه برنامه هایی که شبیه ماه عسل بودند یا خواستند باشند یا شبیه مراکز خیریه عمل کردند، یا خیلی به سمت رقت پیش رفتند یا خیلی شعاری شدند مثل اینکه بگوییم بیایید با هم مهربان باشیم! با هم خوب باشیم! به خانواده شهدا احترام بگذاریم. درحالی که باید مصداق جذاب  به مخاطب نشان داده شود. من با مادر علیرضا شهبازی در بهشت زهرا زندگی کردم. آن ویدئو بارها و بارها دیده شده است و برای من مثل تیراژ میلیونی در مطبوعات با ارزش  است که یک نفر بیاید و در دنیای پر اتفاق اینترنت بگردد و قصه یک جانباز را دانلود کند و ببیند. قصه یک مادر شهید را ببیند. مگر نمی گوییم که دیگر مردم از این قصه ها سیر هستند؟ پس چرا می نشینند و دوباره نگاه می کنند. برایم خیلی باارزش است.
 
فکر می کنم بخشی از ماجرا به این برمی گردد که شما و آقای علیخانی به درستی در کنار هم قرار گرفتید.
دقیقا. من واقعا از همه شبکه ها پیشنهاد داشتم اما اینکه نمی روم نه به خاطر این است که سوژه ندارم یا به خاطر اینکه نگران هستم سوژه هایم تمام شود. اصلا اینها نیست. من به اندازه ماه عسلی که مثل نود برنامه روتین هفتگی هم بشود سوژه دارم فقط باید سوژه دربیاید و این کار هر مجری یا تیمی نیست. 
 
اگر دستمزد چندبرابری بدهند، چطور؟
فکر می کنید نبوده است؟ به شما نشانی می دهم و می توانید بپرسید. در جواب شان گفتم می شوم مثل هاشمی نسب که معلوم نشد استقلالی است یا پرسپولیسی و جواب دادند که پول می تواند پرسپولیسی را استقلالی کند! دقیقا عین جمله ای بود که گفتند.
 
اگر اتفاقی بیفتد که در ماه عسل بعدی نباشید، چطور؟
ان شاءا… برنامه خودم را می سازم.
 
به این فکر کردید که از تیم ماه عسل جدا شوید و مستقل باشید؟
فعلا که این اتحاد و یکرنگی را داریم. ممکن است در طول سال یک جاهایی دلخوری پیش آید که در همکاری طبیعی است که اختلاف نظر پیدا کنیم اما نمی دانم چگونه است که نزدیک ماه رمضان همه مان بسیج می شویم! تمام نیروها به سر جایمان برمی گردیم و به تنها چیزی که فکر می کنیم این است که این برنامه پیش رود و به صدر بنشیند. دیگر آنجا نه من مهم هستم و نه آقای علیخانی. اینکه قصه به سرانجام برسد، مهم است.
 
ناراحت نیستید از اینکه یک گروه زحمت می کشید و در ماه عسل همه آقای علیخانی را می بینند؟
خب او جلوی دوربین است .من خیلی دوست ندارم که جلوی دوربین باشم و بگویم ولی به عنوان دِینی که به این برنامه دارم و فکر می کنم تا حدودی آن را ادا کرده ام و بی خوابی ها و پیداکردن سوژه ها و کل کل کردن با چند دسته آدم تا رسیدن به یک آدم، احساس می کنم یک جاهایی کاش واقعیت نقش من در این برنامه پررنگ تر بود. یعنی یک جاهایی این را با خودم گفته ام ولی شاید اگر دوباره ماه عسل شروع شود به هیچ کدام از اینها فکر نمی کنم و دوباره همکاری کنم.
 
چند اتفاق خیلی خوب هم برای ماه عسل افتاد. پارسال پیداشدن آقای زمردیان. و اینکه آقای علیخانی لحظه آخر عکس امیرطاها را نشان داد و آن اتفاق افتاد.
قصه آقای زمردیان هم اینگونه بود که خواستیم سراغ قصه جنگ برویم. وقتی مدرسه می رفتم می شنیدم که برخی از کسانی که به جبهه رفته اند و اسیر شده اند وقتی برگشته اند دیدند که  سنگ قبر دارند. یک شب موقع خواب، به این فکر کردم که آیا امکان دارد کسی را پیدا کنم که وقتی برگشته است، بالای  سنگ قبرش رفته باشد. و با بنیاد شهید گرفتم و بعد یاد آقای جلال وند افتادم. او به من گفت برایم می پرسد… چند روز بعد به من گفت کسی در همدان است که پدرومادرش هم کر و لال هستند. وقتی می گوید پدر و مادرش کر و لال هستند یعنی قصه دارد و این خیلی خوب است. فکر کردیم که داریم تنها یک قصه را روایت می کنیم و آن هم اینکه یک شهید جای او خاک شده است. واقعا به معجزات بعدش فکر نکردیم. وقتی عکس همدان را می دیدم با آن خیل جمعیت که از همه اقشار بودند (چادری و غیرچادری) به این فکر می کردم که آیا تمام این ها از همان فکر ساده نشات گرفته است؟
 
در این ماجرا چقدر به خودتان مغرور می شوید؟
خیلی. معمولا اینگونه بود که گزارش می نوشتم و گزارشاتم اسم نداشت. یا در برنامه ای همکاری می کردم و می گفتم اسمم را نزنید اما کم کم دیدم برایم مهم است که در ماه عسل اسمم باشد و خواستم که در تیتراژ باشم. راست می گویید مغرور شده ام اما نه به خاطر اینکه این کار را من کرده ام! جماعتی هستیم که اگر درایت و دقت نظر آقای علیخانی نباشد در جایی این اعتماد به نفس را نمی گیرم. این گروهی  بودن خیلی خوب است.
 
چقدر در این برنامه درگیر حواشی هستید؟
خیلی، تا دو، سه ماه هر شماره ناشناسی را جواب نمی دهم. بعضا از هر ۱۰ تماس و خواسته به یکی، دو مورد پاسخ می دهم اگر بخواهم به همه جواب دهم همه زندگی ام را می گیرد. انتظاری که مردم از یک نهاد یا سازمان دارند بعضا از ما دارند! این خیلی کار ما را سخت می کند. نه می توانید «نه» بگویید و نه «آره» چراکه آن طرف قضیه مسئولان می گویند که مگر باید جوابگوی مهمانان برنامه هم باشند؟! سختی های خودش را دارد.
 
سخت ترین مهمانی که تاحالا داشته اید؟
کارتن خواب، احسان و سولماز برخلاف اینکه سولماز نذر کرده بود ولی احسان خیلی جدی می گفت نه. بچه های بهزیستی، گرفتن بچه برای خانواده میلاد که پروسه زیادی داشت و از خوشحالی آنها خیلی خوشحالم. شاید یک وقت معمولی ترین سوژه هایمان خیلی سخت بوده است.مثل اقا سهیل ماهی فروش همان زنی که قانع کردنش برای رها کردن تخت ماهیگیری اش در انزلی فقط برای یک روز ، از تعطیل کردن یک سازمان دولتی سخت تر بود. 
 
کسی بوده که بعد از آمدن به برنامه شما پشیمان شده باشد؟
غیر از پدر فاطمه که انتقاد داشت چرا فرزندش را بی اجازه برده ایم درحالی که ما وکالتنامه تام او را دیدیم و به همین دلیل نیازی به اجازه نبود. مورد دیگری هم نداشتیم. ۹۹ درصد رضایت کامل و دوست شدنشان و دعای خیرشان همراه است.
 
درگیر شدن با سوژه ها چقدر در زندگی شخصی خودتان تاثیرگذار است؟
تقریبا طی ماه های خرداد و تیر و مرداد زندگی ندارم. درست نمی خوابم. با تلفن از خواب می پرم. بحث و کل کل های زیاد دارم. افراد را زیاد قانع می کنم، مهربان می شوم، عصبانی می شوم و واقعا در آن زمان خانواده ام  یاد گرفته اند که خیلی با من کاری نداشته باشند.
 
گلایه نمی کنند؟
پسرم گاهی  گله می کند که  مدام در خانه حرف برنامه و بیماری و اتفاق های عجیب و غریب مثل سرطان و ام اس و … است اما با دیدن برنامه های خوب حسابی شارژم می کند.
 
دخترتان همراهی می کند؟
هر روز برنامه را می بیند و اولین فیدبک را از او می گیرم که خوب بود، معمولی بود، بد بود. ولی واقعا خیلی خانواده همراهی دارم و ممنونشان هستم.
 
در نحوه اجرا یا نوع برخورد آقای علیخانی هم نظر می دهید؟
نظر داده ام و خودش هم امسال گفت. مثلا می گویم هرچه از حواشی دور شویم و به سراغ قصه زندگی برویم، بهتر است. در همان راستا جلو برویم و قصه ای که خیلی ربطی ندارد را به میان نیاوریم و او هم اعتقادش بر همین است. به نظرم اجراهایش خیلی پخته تر و بهتر شده است.
منبع : namnak.com
لینک کوتاه : https://mag.tanposh-parsi.com/?p=16364

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0