حکایت جالب همسر ناسازگار
هر حکایت و داستانی گویای پیام و هشداری برای افراد است و نوعی از داستان کوتاهی است که معمولاً طوری نوشته می شود که خواننده به سادگی آنها را درک کند و در پایان نکاتی را بر خواننده آشکار می کند.در ادامۀ این مطلب حکایت جالبی از یک مرد را می خوانید که اعتمادش دردسری بزرگ برایش به دنبال داشت این حکایت از سعدی بزرگترین شاعر و سخنور ایرانی می باشد.
با کاروان یاران به سوی دمشق رهسپار شدیم. به خاطر موضوعی از آنها ملول و دلتنگ شدم. تنها سر به بیابان بیت المقدس نهادم و با حیوانات بیابان مانوس شدم. سرانجام در آنجا به دست فرنگیان اسیر گشتم. آنها مرا به طرابلس (یکی از شهرهای شام) بردند و در آنجا در خندقی همراه یهودیان به کار کردن با گل گماشتند. تا اینکه روزی یکی از رؤسای عرب که با من سابقه ای داشت از آنجا گذر کرد، مرا دید و شناخت.
پرسید:ای فلان کس! چرا به اینجا آمده ای؟ این چه حال پریشانی است که در تو می نگرم؟
گفتم :چه گویم که گفتنی نیست.
همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم کرد و ده دینار داد و مرا از اسارت فرنگیان نجات بخشید و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش را به همسری من درآورد و مهریه اش را صد دینار قرار داد. پس از مدتی آن دختر بدخوی با من بنای ناسازگاری گذاشت، زبان دراز کرد و با رفتار ناهنجارش زندگی مرا بر هم زد.
زن بد در سرای مرد کنو
هم در این عالمست دوزخ او
زینهار از قرین بد، زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
خلاصه اینکه:آن زن زبان سرزنش و عیبجویی گشود و همچنان می گفت:مگر تو آن کس نیستی که پدرم تو را از فرنگیان خرید و آزاد ساخت؟
گفتم:آری. من آنم که پدرت مرا با ده دینار از فرنگیان خرید و آزاد نمود، ولی به صد دینار مهریه، گرفتار تو ساخت.
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد بر حلق بمالید روان گوسفند از وی بنالید.
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت، خود گرگ بودی