داستان تامل برانگیز کفش پاره و جیب خالی
ماجرای آموزنده داستان کفش پاره و جیب خالی
همراهان عزیز و گرامی در این مطلب تامل برانگیز مارا همراهی کنید تا داستان جالب و آموزنده زیر این پیغام را می رساند که همیشه قدردان داشته هایمان باشیم و نیمه پر لیوان را ببینیم چراکه گاهی کوچکترین نعمت ها می توانند بزرگترین داشته های زندگیمان باشند.
کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی. یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت. مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت:«چه روز قشنگی!»
مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که:«غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی. دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت. اما خوشحال بود و از زندگی خشنود.»
به خانه که رسید از رضایت لبریز بود.