ماجرای جالب بهاره رهنما در هواپیما
در فرودگاه اصفهان چند زن و مرد میانسال به همراه مادرشان که با واکینگ چیر، مشغول تردد در فرودگاهند، به من لبخند می زنند. خانمی که مسن تر از بقیه است و با واکینگ چیر حرکت می کند، دستی به صورتم می کشد و می گوید:مادر تو همسایه ما بودی، نه؟ لبخند می زنم و می گویم، من تقریبا همسایه همه هستم.
سینما آنلاین:در فرودگاه اصفهان چند زن و مرد میانسال به همراه مادرشان که با واکینگ چیر، مشغول تردد در فرودگاهند، به من لبخند می زنند. خانمی که مسن تر از بقیه است و با واکینگ چیر حرکت می کند، دستی به صورتم می کشد و می گوید:مادر تو همسایه ما بودی، نه؟ لبخند می زنم و می گویم، من تقریبا همسایه همه هستم.
خوش وبشی می کنیم و آماده گرفتن کارت پرواز می شویم. با دخترم و مادرم از اصفهان عازم تهران هستیم. بعد از سفر یک روزه ای که بیشتر برای کار و حضور در یک برنامه تلویزیونی بود، خسته و با اضطراب باید با همین پرواز ساعت یک خودم را برسانم به اجرای ساعت ۵/۷ «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه». همین طور که نشستم و دارم کمربند پرواز را می بندم و با مادرم و «پریا» و میهمانداران خوشروی ایران ایر می گیم و می خندیم، همان خانم واکینگ چیری را می بینم، که ردیف جلوی ما کمی آن طرف تر، ایستاده و نمی نشیند.
دست هایش را به بالای صندلی تکیه داده و انگار در میان مسافران پی کسی می گردد. نگاه که می کنم میبینم، در اطرافش کسی از همراهان او که در فرودگاه بودند، دیده نمی شود. هواپیما تیک آف می کند و رو به سمت ابرهای آسمان بالا می رود که صدای فریاد پیرزن واکینگ چیری بلند می شود. با لهجه زیبای اصفهانی دارد به میهمانداران التماس می کند که پیاده اش کنند. می گوید:«بذارید من پیاده بشم، قول میدم همین دم در بشینم تا پسرم بیاد.» وقتی می زند زیر گریه، دیگر طاقت نشستن روی صندلی را ندارم. با اشاره از میهماندار اجازه می گیرم و کمربندم را باز می کنم و به ردیف جلوتر می روم.
دختر جوان میهماندار حالا کنار خانم واکینگ چیری نشسته و دارد به او تسلی می دهد که خیلی زود به تهران می رسند و پرواز اصفهان نیم ساعت بیشتر نیست. گیج ایستاده ام و هنوز نمی فهمم چه خبر شده که سرمیهماندار برایم توضیح می دهد که این خانم از خانواده های بسیار سرشناس و معتبر اصفهان است که آلزایمر شدید دارد و هر ماه توسط بچه هایش از اصفهان به خانه دخترش در تهران و بالعکس جابه جا می شود و توضیح می دهد که البته اکثر اوقات نوه اش را همراهش می فرستند ولی دفعاتی که در پرواز تنهاست، همین جوری بی قراری و اضطراب دارد تا به تهران برسد.
به پیشنهاد میهماندار که می گوید اگر می توانید کمکمان کنید و آرامش کنید، کنارش قرار می گیرم. دست مرا در دستش می گیرد و به من می گوید:من فردوس سلطان رییس حکیم هستم. من کم کسی نیستم. اینا میخوان منو بدزدن مادر. اینا نمی فهمن که دخترم داره دنبالم می گرده. مادر تو آشنایی یه زنگی به پسرم بزن. ببین اگر نمیاد خونه ام من دم در می شینم تا برسه. فقط بذارن من برم بیرون.
اشک هایش از گوشه چشمانش جاریست. خیلی زود می فهمم که باید مثل بچه ها با او بازی کنم تا این نیم ساعت تمام شود و برسیم. به کیف مارکدار خارجی و سر و لباس بسیار شیک و مرتبش نگاه می کنم و گوشواره های طلایی که از زیر روسری نازکش به من چشمک می زنند. سر به سرش می گذارم و می گویم:مادر کیفتونو از کجا خریدین؟ گوشوارتونو، روسریتونو چی؟ جواب های نصفه نیمه ای می دهد و به من می گوید:حواستو جمع کن، دارن مارو می دزدن مادر. با هزارویک ترفند و کلک و هرچه که از نمایش و بازی بلدم و به کمک میهمانداران و با دو سه بار جیغ و گریه عجیبش، بالاخره به تهران می رسیم. مجبورم برای اجرای تئاتر، سریع از فرودگاه خارج شوم و چشم های اشکی پریا و مادرم و من، او را بدرقه می کنند که در بغل یکی از میهمانداران هواپیما پایین پله ها ایستاده و دارد زارزار گریه می کند:بگو پسرم درو باز کنه، من فقط دم در می شینم.
وقتی دارم از فرودگاه بیرون می آیم صدای پیج فرودگاه را می شنوم که مرتب اعلام می کند:«همراهان فردوس سلطان حکیم رییس برای تحویل بیمار خود مراجعه کنند.عجیب است که نه نیم ساعت پرواز را تحمل داشتند تا کنارش باشند و نه حالا زودتر آمده اند که او را ببرند. می ترسم. می ترسم از اینکه چند سال پیش در یادداشتی برای مجله فیلم تیتر زده بودم:دلم می خواهد آلزایمر بگیرم. نه! حالا دوست دارم تا روزی که همه همسایه ها را می شناسم و روی دست اطرافیانم نمانده ام زندگی کنم. فقط تا همان روز.