اولین گفتگو با حبیب “حبیب محبیان” پس از بازگشت به ایران + تصاویر
گفتگو با حبیب محبیان پس از بازگشت
حبیب محبیان خواننده، آهنگساز، نوازنده و ترانه سرای ۶۳ ساله ی ایرانی که پس از سالها مهاجرت مدتی است به ایران بازگشته برای اولین بار بعد از بازگشتش گفتگویی را انجام داده که در ادامه میخوانید.
از همسرش که می گفت بغض به گلویش نشست و نتوانست حرف هایش را ادامه دهد. وقار، آرامش و متانت نمی گذاشت صدایش بالا برود؛ آن هم کسی که به قول خودش اوج صدایش دست نیافتنی است. اینها شرح حال حبیب محبیان ،خواننده مشهور ایرانی هنگام گفت وگو با ماست. بعد از آن هجرت طولانی مدت به آن سوی آب ها، ۶ سالی است که به ایران برگشته و همراه همسر در یک باغ بزرگ در روستاهای اطراف رامسر زندگی می کند. بی خبر از همه چیزهایی که بیرون از آن اتفاق می افتد.
می خواهیم از اینجا شروع کنیم؛ چه شد که تصمیم گرفتید از ایران بروید و لس آنجلس نشین شوید؟
برای اینکه دلم می خواست کار کنم و نمی توانستم. اما تا سال ۶۲ در ایران ماندم. من نه تنها مشکلی با انقلاب نداشتم بلکه وقتی شور و شوق جوانان را می دیدم به آنها در کارهای انقلابی کمک می کردم. مسجد گیشا آن روزها پاتوق انقلابی ها بود و من هم آنجا حضور داشتم؛ حتی با بنز خودم در دوران پیش از انقلاب اسلحه جابه جا می کردیم و بچه های آن روزها اگر زنده باشند می توانند شهادت بدهند حبیب پای انقلاب و وسط گود بود. جنگ هم که شروع شد در ایران ماندم. اما بعدها مجبور شدم بروم.
خیلی از خواننده ها مثل «فرهاد» در آن روزها انقلابی بودند و برای این حرکت مردمی می خواندند. اما مردم از شما آهنگی به خاطر ندارند. برای اینکه انقلابی بودن خودتان را نشان بدهید کاری نکردید؟
چرا من هم خواندم اما نمی دانم سرنوشت آن قطعه چه شد. اوایل انقلاب یک آهنگ خواندم با این مضمون:تو حسین پاکبازی، منبع الهام و رازی و. . . اما اصلا نفهمیدم این کاست چه شد. البته در اینترنت هست. . . ۲۸ سال پیش این قطعه را خواندم. بعد هم قطعه امامزاده، آسمان آبی و. . .
شما از چند سال قبل از انقلاب فعالیت حرفه ای انجام می دادید؟
از سال ۵۴ کارم را شروع کردم. اولین آهنگی هم که خواندم « مرد تنهای شب» بود. آن زمان تقریبا ۲۴، ۲۵ ساله بودم.
شما جزو خوانندگان پرکار پیش از انقلاب نبودید خودتان قبول دارید؟
دمادم انقلاب بود که تازه کنسرت هایم راه افتاده بود. خیلی زحمت کشیده بودم تا به شهرت و موفقیت برسم. سال ها بود کار می کردم؛ از طرفی حاضر به انجام هرکاری نبودم و نمی خواستم یک دفعه و با هر آهنگی معروف شوم. از ۱۶ سالگی گیتار می زدم و کار می کردم. اما آنقدر صبر کردم تا با آهنگی که خودم دوستش داشتم به شهرت برسم.
کار موسیقی در آن سال ها مثل حالا عرف نبود و خیلی از خانواده ها با آن مشکل داشتند. خانواده شما چطور مشکلی با خواننده شدن تان نداشتند؟
خانواده های مذهبی دهه پنجاه کاملا با خوانندگی مخالف بودند. یکی از برادرهایم به من می گفت تو مادرت خواننده بوده یا پدرت که می خواهی خواننده بشوی؟ من فکر می کردم هر کسی باید برای آینده خودش تصمیم بگیرد و نه اینکه کسی به او بگوید چه کاری بکند یا نکند. این شد که من موسیقی را شروع کردم. البته از همان اول نمی خواستم از خوانندگی پول دربیاورم.
بقیه خانواده چطور؟ خواهر و برادرهای تان به سمت هنر کشیده نشدند؟
صدای مادرم قشنگ بود. هر هفته جلسه قرآن برگزار می کرد و سفره برای ائمه اطهار (ع) راه می انداخت و خودش مداحی می کرد و می خواند. من از یک خانواده مذهبی هستم. دو خواهر و پنج برادر هستیم. یکی از برادرهایم آکاردئون و دیگری ویولون می زد و یکی هم آواز می خواند. . . اما همه برای دل خودشان بود. من هم همه مدل آهنگی می خواندم.
از هندی گرفته تا گلپایگانی و انگلیسی و. . . از ۸ سالگی کاملا در این فضا بودم. دوران دبستان خاطرم هست سر پل تجریش دبستان کاظمی می رفتم؛ یک فضای فضای کاملا مذهبی. آن زمان اذان گوی مدرسه بودم. صدایم در کل پل تجریش می پیچید. آن زمان این ساختمان ها ساخته نشده بود و همه اهالی تجریش صدای اذان من را می شنیدند.
بین سال های ۵۷ تا ۶۲ چه می کردید و از چه راهی چرخ زندگی تان را می چرخاندید؟
از سال ۵۷ تا ۶۲ فقط از جیب خرج می کردیم. سال ۵۵ ازدواج کرده بودم و مخارجم بیشتر هم شده بود. در دنیای خودمان بودیم و به کسی کاری نداشتیم. آن زمان از همه چیز دور بودم. تا اینکه دیدم واقعا زندگی سخت شده است، هیچ منبع در آمدی نداشتم، کار موسیقی هم به کل تعطیل شده بود و شرایط واقعا سخت بود؛ به همین خاطر تصمیم گرفتم از ایران بروم.
از همان اول که از ایران رفتید کار خوانندگی شروع شد؟
چند ماهی کار موسیقی انجام دادم اما دیدم اوضاع آنجا با روحیاتم نمی خواند. نمی توانستم و دوست نداشتم نیناش ناش بخوانم. رفتم سمت کار های دیگر. زمانی که کار موسیقی نمی کردم یک مدتی مدیریت یک شرکت بزرگ بازرگانی با من بود. حدود دو سال مدیر آنجا بودم اما با خودم گفتم چقدر برای مردم کار کنم و اگر قرار است چیزی بشوم بهتر است برای خودم کار کنم و یکی از بزرگ ترین شرکت ها را در لس آنجلس تاسیس کردم.
کار شرکتم توزیع مواد غذایی بود و اجناسی مثل اسنک و چندین مدل بستنی را پخش می کردم. کاروبارم حسابی رونق گرفته بود و درآمدم بالا رفته بود و آنقدر معروف شده بودم که از قدیمی های این کار فروش بالاتری داشتم. اگر آنها همه ۸:۳۰ صبح کار و کاسبی را شروع می کردند من ۶ در مغازه ام را باز می کردم.
اگر آنها کار را ساعت ۳ تعطیل می کردند من تا ۵ در دفتر می ماندم. هر کسی وام می خواست بدون بهره می دادم. مردم آنجا من را خیلی دوست داشتند. تازه ساعت ۵ می رفتم استودیو و موسیقی ام را ضبط می کردم. بعدها مشکلاتی پیش آمد که این کار را کنار گذاشتم.
چرا کار تجاری را کنار گذاشتید؟
خاطرم هست یک روز ساعت ۵- ۶ صبح که در ماشین نشسته بودم احساس کردم خیلی خسته شده ام. یک دفعه به این نتیجه رسیدم این همه کار کردم چه شد؟ پول خوشبختی نمی آورد.
قانع بودن و سر روی بالش گذاشتن و به یک خواب عمیق رفتن از همه چیز مهم تر است. از خدا خواستم از این شرایط نجاتم دهد. یک روز در محل کارم رویم نشد به کارگر بگویم آن جعبه را به من بده. روی صندلی رفتم و با سینه خوردم زمین. کارم به سی سی یو کشیده شد. دکتر ها به خانواده ام گفته بودند زنده نمی ماند اما اگر فقط یک دقیقه دیرتر به بیمارستان می رسیدم قطعا مرده بودم.
بعدها متوجه شدم حکمتی در این اتفاق بوده تا خدا راه درست را به من نشان دهد. از بیمارستان مرخص شدم. هیچ جوری نمی توانستم راه بروم. عین یک مرده بودم. سه ماه در بیمارستان بستری بودم. پزشکان گفتند حتما باید عمل کنی و یک درصد احتمال زنده بودنت وجود دارد. عمل کردم و خدا خواست که زنده بمانم. مدتی هم که درگیر بازگشت سلامتی ام بودم، کل سوپرمارکتم از بین رفت و ورشکست شدم. از طرفی در آمریکا مخارج بالا بود.
این اتفاق در چه سالی افتاد؟
در سال ۱۹۹۸ این اتفاق افتاد.
چطور بعد از آن اتفاق توانستید سرپا شوید؟
در بیمارستان حال و روز خوشی نداشتم؛ مثل یک مرده بودم. قلبم به دستگاه وصل بود. در بیمارستان های آمریکا رسم است از طرف بنیاد های خیریه می آیند و برای بیماران ساز می زنند. یک روز دیدم صدای ویولن می آید و یک نفر دیگر هم دارد گیتار می زند و می خواند. به خاطر آسیبی که به شش هایم وارد شده بود صدایم را از دست داده بودم؛ هر کاری کردم هیچ صدایی از من در نیامد و من به شدت گریه کردم.
هر روز شرایطم بدتر می شد. یک روز دکتر ها می گفتند که دست راستت از کار می افتد و از کار افتاده می شوی. خلاصه آنقدر در بیمارستان بودم که شرایطم با انجام کارهای توانبخشی کم کم بهتر شد؛ مثلا ساعت ها کنار دیوار می ایستادم و دوتا از انگشتانم را روی دیوار می گذاشتم و بالا می بردم تا دوباره حرکت کنند یا دستگاهی به من دادند تا نفسم را تو بکشم و ریه هایم تقویت شود.
همسرتان در این مدت کمک تان می کرد؟
هر روز همسرم من را با زحمت به این دکتر و آن دکتر می برد. هر روز فیزیوتراپی، بیمارستان، درمانگاه، کلینیک و چون نمی توانستم بنشینم به تنهایی در صندلی پشت ماشین می خواباند و به این طرف و آن طرف می برد. واقعا همسرم برایم بسیار زحمت کشید.
می رفتیم لب دریا و از ماشین پیاده می شدیم، پنج دقیقه طول می کشید تا یک مسافت یک متری را از ساحل تا لب دریا پیاده بروم اما در این مدت به خاطر همسر و فرزندم هیچ وقت تسلیم نشدم چون به این فکر می کردم که من از آن سر دنیا خانواده ام را به کشور غریب آورده ام و آنها بعد من می خواهند چه کار کنند. آنقدر حرکت و آنقدر تلاش کردم تا کم کم حالم بهتر شد؛ تا جایی که بعد چند سال به قدری استقامت بدنی ام بالا رفت که مدام کوه می رفتم و درحالی که همراهانم هنوز پایین بودند من نوک قله بودم. خواستن توانستن است.
تمام این اتفاقات زمانی برای تان پیش آمد که از یک صندلی افتادید؟
چه کسی باور می کند با قفسه سینه از روی صندلی به پایین افتادن آنقدر برای من مشکلات متعدد ایجاد کند. . . یک موتورسوار در اثر یک تصادف بسیار بد زمین می افتد و دنده اش یا پاهایش می شکند آن وقت من با یک بار از روی صندلی افتادن به آن میزان آسیب دیدم. . . من درحالی که دنده ام شکسته بودم با کمی جابه جا شدن یکی از دنده های شکسته شده وارد ششم شد. بالاخره سه ماه بعد از بیمارستان مرخص شدم. بعد از آن کم کم وارد استودیو شدم و با دست چپ شروع به کار کردم.
در آن سال ها که حرفه ای نمی خواندید و مشغول کار تجاری بودید به ایران هم آمدید؟
سال ۷۴ برای دیدن خانواده ام به ایران آمدم. خیلی برخورد خوبی با من داشتند. من را در فرودگاه شناختند و تحویل گرفتند. دو سه هفته ای خانه خواهر بزرگم بودم.
این بار چه شد که در ایران ماندید؟
آمده بودم چند روز بمانم و برگردم. اما پاسپورت و کامپیوترم را گرفتند. هفت ماه ایران بودم تا اینکه پاسپورتم را پس دادند و زمانی که دوباره می خواستم برگردم پاسپورتم را گرفتند که نهایتا از ایران خارج شدم، اما دو مرتبه برگشتم.
دقیقا در چه روزهایی وارد ایران شدید؟
سال ۸۸ آمدم. ۱۲ روز آمده بودم بمانم و محمد –پسرم- را ببینم. محمد قبل از من تهران آمده بود. چون دوبی برنامه داشت و بعدش هم آمده بود تهران. من همیشه یک دفعه تصمیم به انجام کاری می گیرم. ساعت ۱۰ صبح به همسرم گفتم می خواهم به ایران بروم و بعدازظهر شروع به جمع کردن وسایل کردم چون ساعت ۴ بعدازظهر پرواز داشتم. خانمم تعجب کرد و با پرخاش گفت چرا زودتر به من اطلاع نمی دهی!؟ اما من بالاخره به تهران آمدم درست روز قبلش تهران بودم.
در آن هفت ماه ابتدایی که ایران بودید فضا چطور بود؟
در جامعه خیلی حضور نداشتم. در آن مدت تهران را نمی شناختم؛ البته الان هم نمی شناسم. گاهی اوقات چهار ماه از فضایی که در آن زندگی می کردم بیرون نمی آمدم. الان هم ساکن باغی در رامسر هستم و گاهی به شوخی به خانمم می گویم اگر اتفاقی برای من بیفتد کسی باخبر نمی شود! تنهایی را ترجیح می دهم و خیلی دوست ندارم در محیط های شلوغ حضور داشته باشم.
چرا رامسر را انتخاب کردید؟
تهران شلوغ است. یک مدت رفتیم شمال و احساس کردم بهتر است همین جا بمانیم. بیشتر به خاطر آب و هوا. . . چون یک مدت هم محمد به خاطر ناراحتی قلبی اش آمد؛ به خاطر همین صلاح بود که شمال بمانیم.
بالاخره تصمیم گرفتید بمانید. آیا از این تصمیم راضی هستید؟
همسرم از اینکه به ایران برگشتیم بسیار راضی هستند. تنها سرگرمی من موسیقی است. همسرم بسیار راضی است، من فقط این بیکاری را دوست ندارم و ناراحت هستم. البته الان هم بیکار ننشسته ام؛ در اتاقم می نشینم و پای کامپیوتر آهنگ می سازم. ۳۰ آهنگ ضبط کرده ام که تقریبا آماده پخش است و فقط باید آن را بخوانم.
از سبک زندگی تان راضی هستید؟
روزهای اول که آمده بودم جایی را بلد نبودم. یکی، دو نفر از دوستان بودند که من را بیرون و رستوران می بردند. البته خیلی اذیت می شدم. من وقتی رستوران می روم دوست دارم فرار کنم. مردم که من را می بینند به سمتم هجوم می آورند اما من از شلوغی بیزارم. خلوتم را دوست دارم. الان فکر می کنم یک حکمتی داشته که من ایران بیایم و بنا به دلایلی نتوانم برگردم. خواست خدا بود که به ایران برگردم. الان هم در رامسر زندگی راحتی دارم.
شما که از محل زندگی تان دور نمی شوید و خلوت کردن را دوست دارید چه فرقی می کند ایران باشید یا آمریکا یا هرجای دیگر؟
من همین که می دانم همسرم کنارم هست و فرزندم ادامه تحصیل می دهد، برایم کافی است. همین که همسرم از حضور در اینجا راضی است من هم رضایت دارم. البته من تحت فشار هستم ولی نمی توانم همسرم را به خاطر خودم فدا کنم و تا هر زمانی که او بخواهد ایران می مانم. از نظر کاری به مشکل برخوردم اما مسائل خانوادگی برایم در اولویت است.
فکر می کنم برخی از دوستان از حضور من به عنوان یک پیشکسوت وحشت زده شده اند. کاش می توانستند از حضور پیشکسوت ها درست استفاده کنند. تعریف از خودم نباشد اما به جرأت می توانم بگویم ملودی هایی را که من می سازم فرد دیگری نمی تواند بسازد. به این خاطر که هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند و چون خودم درد را حس کرده ام، چیزی که در آهنگ هایم می گویم حقیقت است.
من گاهی از خبرهایی در رابطه با شیمیایی های دوران جنگ، یا افرادی که سرطان دارند به گوشم می رسید که بسیار ناراحت می شدم. بنابراین شروع کردم به آهنگ ساختن برای سرطانی ها، شیمیایی ها و. . . . رفتیم لبنان و قطعه های دفاع مقدس را ضبط کردیم. من کارهای دلی و چیزهایی را که به آنها اعتقاد دارم انجام می دهم.
یعنی هیچ وقت کار سفارشی انجام نداده اید؟
همیشه کاری را که خودم دوست داشتم انجام داده ام. چه مذهبی و چه غیرمذهبی. کسانی که درد کشیده اند درد من را می فهمند. اینها دوستان من هستند. همیشه کاری را انجام داده ام که دوست داشتم و نه آن چیزی که دیگران گفته اند. سال ۲۰۰۶ در لبنان برای دفاع مقدس خواندم با هزینه ای بسیار بالا اما پخش نشد.
فکر می کنید این کار به محبوبیت شما کمک کرده؟
واقعا نمی دانم. گاهی در مواقعی سرافکنده می شوم چون حس می کنم لیاقتش را ندارم اما به خودم می بالم و خدا را شکر می کنم؛ بابت اینکه وقتی مثلا جوان های ۱۸،۱۷ ساله من را می بیننند طوری حالشان دگرگون می شود و شادی می کنند که شرمنده می شوم.
چه شد که مجوز صادر نشد و آهنگی ضبط نشد؟
نمی دانم. چه اتفاقی افتاد. باید از خودشان بپرسید.
در این حالت چرا آهنگ هایتان را روی سایت ها منتشر نمی کنید و هر از گاهی ویدئوهایی پخش می کنید؟
علت اینکه ویدئو منتشر می کنم به خاطر این است که مردم ببینند و بدانند که حبیب همچنان در عرصه حضور دارد و از شایعات و حاشیه ها به دور است و کار خودش را انجام می دهد.
به ایران که برگشتید آهنگی به نام «محکوم» خواندید. جریان چه بود؟
یک شخصی به من زنگ زد و گفت آقای حبیب اگر اجازه دهید من یک خط با شما بخوانم. گفتم باید اسپانسر داشته باشی، مخارجش خیلی بالاست. همه شرایط را مهیا کرد. من رفتم، خواندم. هرچند معتقدم در اوج نباید با یک فرد غریبه که سابقه ای ندارد همکاری این چنینی کرد. البته بحث افرادی مثل اصفهانی در ایران جداست. اصفهانی بخواهد با من بخواند حتما این کار را می کنم. به او گفتم باید هزینه ها را بدهید و اسپانسر داشته باشید. در نهایت هم شیطنت کرد و دو ، سه خط خواند. من در عرض ۱۵ دقیقه خوانندگی را یادش دادم و در نهایت آهنگ ضبط شد و یک روز به من زنگ زد و گفت کلی از اساتید و خواننده های بزرگ به من گفته اند که دیگر خودت به تنهایی می توانی بخوانی و زیر قولش زد و پول مرا هم تسویه نکرد.
موفق شد یا دوباره پیشنهاد همکاری داد؟
به نظرم اشتباه کردم. من قرارداد نداشتم و اطمینان کردم. هیچ وقت کلاه سر کسی نگذاشتم و دوست هم ندارم کسی کلاه سرم بگذارد. حضرت علی (ع) می گوید اگر کسی خواست سرت کلاه بگذارد نگذار ولی اگر کسی کلاه سرت گذاشت بدانید که کلاه سر خودش گذاشته. این افراد با دست خود به زندگی شان آسیب می رسانند. بعد از آن جریان چندین بار پیام داد و گفت استاد معذرت می خواهم و اشتباه کردم. یک بار از دوبی زنگ زد و من سریع قطع کردم. این آدم ها خطرناک هستند.