داستانی زیبا و آموزنده درباره حسادت
داستان های کودکانه درباره حسادت
حسادت از واکنش های عاطفی و احساس آزار دهنده ای است که در افراد مختلف از جمله کودکان دیده می شود. کودکان مفهوم حسادت را درک نمی کنند پس برچسب حسود را به آنها نسبت ندهید و با قصه گویی به آنها بفهمانید که حسادت کار بدی است. در این بخش از نمناک چند داستان کودکانه و زیبا درباره حسادت آورده ایم.
داستان جالب حسادت سنجاب به کبوتر
یکی بود یکی نبود، توی یه جنگل قشنگ و سرسبز تو یه درخت مهربان یه سنجاب باهوش و زرنگ زندگی می کرد. درخت خیلی مهربون بود و با همه حیوانات جنگل به خوبی رفتار می کرد و اگه کسی نیاز به غذا و میوه داشت، میوه های رنگارنگش را در اختیار او قرار می داد.
سنجاب که خیلی درخت رو دوست داشت، از کارها و مهربونی های درخت عصبانی می شد و دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.
یک روزهوا طوفانی شد و باد شدیدی شروع به وزیدن کرد، کبوتر زیبا و کوچکی در هوای طوفانی به درخت پناه آورد و درخت مهربان به او جا و غذا داد.
سنجاب که محبت درخت نسبت به کبوتر رو دید، از درخت مهربون ناراحت شد و به کبوتر حسادت کرد و به فکر نقشه ای افتاد تا کبوتر رو از درخت دور کند. به همین خاطر وقتی کبوتر به اطراف جنگل برای تهیه غذا رفت ، شروع به بدگویی درباره کبوتر کرد.
و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.
سنجاب خیلی این کارش رو تکرار کرد تا درخت حرف هایش رو باور کرد و وقتی کبوتر برگشت، کبوتر از خود راند و بیرون کرد و به حرف های کبوتر که می گفت من چیزی نگفتم اعتنایی نکرد.
کبوتر به ناچار و با ناراحتی درخت را ترک کرد اما زمانی که دور می شد ، مرد تبر به دستی را دید که به سمت درخت می رفت تا درخت را ببرد.
کبوتر که متوجه شد خطر بزرگی درخت را تهدید می کند، راه خود را کج کرد و به سمت کلبه جنگل بان پرواز کرد تا جنگل بان را خبر کند و جلوی این خطر بزرگ را بگیرد.
سنجاب که متوجه مرد تبر به دست شد، با خود گفت من که خیلی زرنگ هستم فرار می کنم تا مرد تبر به دست به من آسیبی نرساند پس فرار کرد و به کمک خواستن درخت توجه نکرد.
مرد تبر به دست نزدیک درخت رسید اما همین که می خواست ضربه ای به درخت بزند، جنگل بان به موقع رسید و جان درخت را نجات داد.
درخت وقتی فهمید که کبوتر او را نجات داده از رفتار خود خجالت زده شد و کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند.
بچه های عزیزم سنجاب که فکر می کرد خیلی باهوش و زرنگ است در هنگام فرار گرفتار دام صیاد شد. عزیزانم حسادت سبب آزار رسیدن به افراد میشه مثل سنجاب قصه ما که خیلی خوب و خوش در کنار درخت زندگی می کرد اما حسادت او سبب شد گرفتار صیاد شود و به تباهی برسد.
قصه بادکنک حسود
یکی بود یکی نبود. روزی زهرا با مادر و پدرش به بیرون از منزل رفت و دوتا بادکنک قشنگ سفید و صورتی خرید. وقتی به خانه برگشتند پدر زهرا هر دو تا بادکنک را باد کرد و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کرد. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود.
بادکنک صورتی وقتی دید بادکنک سفید از او کوچکتر است، عصبانی شد و شروع به غر زدن کرد و گفت:عمدا من و کم باد کردند و بین ما فرق می گذارند. اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم.
بادکنک سفید گفت :زهرا هر دو ما را تا جایی که لازم بود باد کردند و ما را دوست دارند اما بادکنک صورتی عصبانی شد و به حرف های او گوش نکرد و گفت:من خودم فکری می کنم تا باد خودم رو بیشتر کنم و از تو بزرگترشوم.
وقتی زهرا خواب بود، بادکنک صورتی نقشه ای کشید تا بزرگتر شود، او تلمبه روی کمد را دید و از او خواست تا بادش رو بیشتر کند. تلمبه نگاهی به بادکنک صورتی انداخت و گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی اما بادکنک صورتی با شنیدن حرفهای او خیلی عصبانی شد و حرف های او را پای خودخواهیش گذاشت.
بادکنک صورتی قهر کرد و با تلمبه و بادکنک سفید دیگر حرف نزد. او متوجه شد زمانی که قهر می کند و عصبانی است، بادش بیشتر می شه، پس به این کار خود ادامه داد و انقدر اخم کرد و قهر کرد تا بادش بیشتر و بیشتر شد و ترکید و هر تکه اش به گوشه ای از اتاق پرت شد.
بچه های خوبم این قصه به ما می فهماند که حسادت باعث از بین رفتن خود آدم می شود، همانطور که بادکنک صورتی به خاطر حسادت ترکید.
قصه دوستی سنجاب و خرگوش
یکی بود، یکی نبود، توی یه جنگل زیبا و سرسبز یک خرگوش و سنجاب زندگی می کردند که دوست های خوبی برای هم بودند و با هم بسیار مهربان بودند.
در نزدیکی لانه ی آن ها یک موش بد جنس و بد اخلاق زندگی می کرد که با کسی دوست نبود و از مهربانی سنجاب و خرگوش با هم ناراحت بود و در پی این بود که نقشه ای بکشد تا خرگوش و سنجاب دیگر دوست نباشند و برای همیشه قهر کنند.
یک روز برای پیدا کردن غذا خرگوش و سنجاب بیرون از لانه رفتند، موش آرام آرام به لانه ی سنجاب نزدیک شد. سنجاب در گوشه ی لانه، یک کیسه گردو داشت که برای زمستان خود کنار گذاشته بود. موش که دید آنها بیرون هستند و کسی در لانه نیست، درون لانه رفت و دو سه مشت گردو برداشت و زود بیرون آمد. گردو ها را به لانه ی خرگوش برد و زیر پوشال ها پنهان کرد تا سنجاب فکر کند خرگوش از خانه اش دزدی کرده است.
خرگوش و سنجاب از بیرون برگشتند و وقتی خرگوش به خانه رفت متوجه به هم ریختگی گردوهای خود شد، به همین خاطر در این باره از موش که همسایه او بود ، سوال کرد و گفت:آقا موشه تو ندیدی که چه حیوانی وارد خانه من شده؟
موش گفت:چرا دیدم خرگوش وارد خانه تو شد و چند تا گردو برداشت و به لانه ی خود برد.
سنجاب گفت:من و خرگوش امروز با هم بودیم.
موش گفت:می دانی که خرگوش چقدر تند و تیز است، حتما به بهانه ی خوردن آب به خانه تو آمده و گردو دزدیده.
سنجاب باور نکرد و گفت:خرگوش دوست من است، چرا باید خرگوش این کار زشت را بکند؟
موش گفت:اگر باور نمی کنی بیا با هم به لانه ی او برویم تا به چشم خود ببینی.
وقتی به خانه خرگوش رسیدند، موش گفت :آمده ایم لانه ی تو را بگردیم، تو از لانه ی سنجاب گردو برداشته ای.
خرگوش که هنوز گردو ها را زیر پوشال ها ندیده بود گفت:من گردو دوست ندارم که از لانه ی خرگوش بردارم.
موش گردوها را از زیر پوشال در آورد و به سنجاب نشان دادو به سنجاب گفت:« برویم.»
اما ناگهان گنجشک که در برابر لانه ایستاده بود و حرف های آنها را شنیده بود ، گفت: من امروز روی شاخه های درخت نشسته بودم که دیدم موش به لانه ی تو رفت و گردو ها را برداشت و به لانه ی خرگوش برد. اگر باور نمی کنی هنوز رد پای موش روی زمین به خوبی پیداست که دو بار به لانه ی خرگوش آمده است.
موش ساکت شد و خرگوش از گنجشک تشکر کرد و به سنجاب گفت:من اگر گردو می خواستم از تو می گرفتم و این کار بد را انجام نمی دادم.
سنجاب شرمنده شد و از او معذرت خواهی کرد.موش هم خجالت زده گفت:« من به دوستی شما حسادت می کردم چون هیچ دوستی ندارم و تنها هستم.»
خرگوش گفت:تو اگر مهربان باشی و کار بدی نکنی همه با تو دوست می شوند.
موش گفت:خواهش می کنم مرا ببخشید، قول می دهم کار بدم را تکرار نکنم و حسادت نکنم، با من دوست می شوید؟
خرکوش و سنجاب گفتند:بله که دوست می شویم و همدیگر را در بغل کردند و آشتی کردند و از آن روز به بعد سنجاب و خرگوش و موش برای هم دوستان خوبی شدند.
بچه های نازنینم حسادت باعث می شود که انسان همه را از خود بیرنجاند و هیچ کس دوست نداشته باشد که با او دوست باشد.