داستان پندآموز و زیبای بیسکوییت های زندگی
داستان تامل برانگیز بیسکوییت های زندگی
شخصیت و بزرگی انسانها در گرو کارهایی است که انجام میدهند اما گاهی این کارها در چشم بسیاری از افراد هیچ ارزش و معنایی ندارد و صرفا با کوته بینی به قضیه نگاه می کنند داستانی که در ادامه این مطلب می خوانید از سرگذشت شخصی روایت میکند که با تبعیت از تربیت خانوادگی خود پیامی بسیار تامل برانگیز برای شما خوانندگان عزیز به ارمغان آورده است.
هشت سالم بود. یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت. ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون، خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن.
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن. واسه همین تو صف موندم. ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعد رو رعایت کرده بودم هیچی نصیبم نشده بود.
الان پنجاه سالمه. اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد. خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم. ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت می سنجند!