فداکاری مثال زدنی همسر جانباز ۷۰ درصد
گفتگو با جانباز دلاور سید مصطفی علمدار
تاکنون گفت وگوهای زیادی را با جانبازان انجام داده ایم، در حین گفت وگو با خنده های شان خندیدیم، با بغض شان بغض کردیم و با دیدن اشک های شان گریستیم ولی هر چه خواستیم سختی های زندگی شان، آنچه را که هست، حس کنیم نتوانستیم، در ادامه مشروح گفت وگوی فارس با جانباز ۷۰ درصد سیدمصطفی علمدار از رزمندگان دلاور لشکر ویژه ۲۵ کربلا از نظرتان می گذرد.
آقای علمدار! چه سالی جانباز شدید؟
مجروحیتی که سبب شد روی ویلچر بنشینم، در عملیات والفجر ۱۰ اتفاق افتاد، درست ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۶ و من ۲۱ ساله بودم.
قبل از آن هم مگر مجروح شده بودید؟
بله، هم ترکش خوردم و هم تیر ولی آخرین بار توسط کالیبری که روی تانک وصل است مورد اصابت گلوله قرار گرفتم و الان از آن روز بیش از ۲۸ سال است می گذرد.
چند ساله بودید که به جبهه رفتید؟
۱۵ ساله بودم، سال ۱۳۶۰ اولین بار به مریوان رفتم، آنجا جنگ با نیروهای بعثی نبود، جنگ با گروهک های ضدانقلاب بود، افرادی که بیشتر گرایش به جریان چپ کمونیستی داشتند، تحت عنوان کومله و دموکرات شعارشان نجات خلق کُرد بود ولی ماهیت شان مزدور ارتش بعث عراق بودند، من ۱۲۰ روز آنجا بودم.
چطور خانواده تان اجازه دادند پسر ۱۵ ساله شان ۱۲۰ روز در منطقه ای حضور پیدا کند که سراسر خطر بود؟
پدرم راضی نبود که من به جبهه بروم، چون به من علاقه خاصی داشت، می گفت برادرت هست، از یک خانواده که نباید چند نفر باشند، من در جواب گفتم هر کس به وظیفه خود عمل می کند، آن دنیا برای عمل خیر برادرم به من اجر و پاداش نمی دهند، رفتنم به جبهه بیشتر شباهت به فرار داشت تا اعزام شدن.
وقتی برگشتی برخورد پدرت چطور بود؟
خُب، کمی ناراحت بود ولی می دانستم از ته دل خوشحال است، خانواده ما یک خانواده مذهبی و انقلابی بود، پدر و مادرم کاملاً شرایط را درک می کردند، تربیت شده خودشان بودیم، وقتی امام خمینی را ولی امر خود می دانستند، می بایست در عمل هم نشان دهند، امام آن وقت مسئله جنگ را در رأس امور کشور دانستند، مگر می شد پیرو امام بوده باشیم و در منزل آرام و قرار داشته باشیم؟
از فامیل ها هم کسی به جبهه می رفت که مثلاً شما به رفتن آنها استناد کنید؟
بله! کلاً فامیل های ما اهل جبهه و جنگ بودند، در پیروزی انقلاب یک شهید هم تقدیم کردیم، شهید محمدتقی چمنی که توسط پلیس های شاه به شهادت رسیده بود، پدر و مادرش پسرخاله و دختر خاله های ما هستند، ما با هم رفت و آمد زیادی داشتیم به ویژه من که با دو تا از برادران این شهید بزرگوار در دوران جنگ هم رزم بودم که یکی از آنها در کربلای ۵ به شهادت رسید و حاج مهدی چمنی هم در حال حاضر جانباز ۷۰ درصد است که به نظرم این ارتباطات در رفتنم به جبهه کم تأثیر نبود.
به عنوان یک جانباز قطع نخاعی آیا شده تا حال جانباز دیگری را ببینی و نگران حال و وضع او بشوی؟
بله! یک دوستی دارم که جانباز شیمیایی است، یک روز به من می گفت هنوز از خدا خواسته ای که دیگر نفس نکشی و نفست قطع شود؟ در ادامه به من گفت وقتی نفس می کشم، نای و ریه هایم می سوزد و آنقدر درد می کشم که از خدا بارها خواسته ام، نفس کشیدن را از من بگیرد.
وقتی که جانباز شدی و دیدی که دیگر نمی توانی مثل بقیه راه بروی، چه حسی داشتی؟
خیلی برایم سخت بود، وقتی اشک های مادرم را می دیدم خیلی اذیت می شدم البته مادرم هنوزم وقتی مرا می بیند گریه می کند ولی اوایل طاقت دیدن اشک های او را نداشتم، اگر نبود تعالیم دینی و امید به خدا به یقین شرایط، برایم سخت می شد، من جوانی پرشور و حرارتی بودم، اهل ورزش و تحرک و الان ۲۸ سال است تحرک و حرکت را فقط می بینم، مدت ۱۴ سال من فقط دَمر و روی سینه خوابیدم حالا خودتان قضاوت کنید؛ فرق بین یک جانباز و معلول خدایی در آن است که یک جانباز سلامتی و داشته های جسمانی را قبلاً حس کرده و از نعمات آن بهره برده ولی حالا آن نعمت را ندارد.
ناراحتی؟
ابداً، من در راه هدف مقدسم به این درجه الهی نایل شدم، چرا باید ناراحت باشم، من به حرف ولی امرم امام خمینی لبیک گفتم، همین که به عنوان یک شیعه در آن دنیا پیش امامم روسیاه نیستم، خوشحالم، البته این طور هم نیست، به نگاه ترحم آمیز بعضی از افراد، نقد نداشته باشم، کاملاً این نوع نگاه ها را تحقیرآمیز می دانم و برایم قابل تحمل نیست.
ما نیاز به درک داریم نه ترحم، البته این طور هم نیست که در جامعه درک نمی شویم ولی این امر باید در فرهنگ جامعه ما جای خودش را پیدا کند، نه فقط جانبازان بلکه همه کسانی که به نوعی معلول هستند باید در جامعه درک شوند، اگر کاری برای این افراد انجام می شود، نباید از سر ترحم باشد بلکه باید از سر شعور و فهم باشد.
یکی از افرادی که کاملاً شما را درک کرده به ما معرفی کنید، البته اگر مایلید!
همسرم؛ سال ۱۳۶۹ با هم ازدواج کردیم، الان ۲۵ سال است در تمام لحظات زندگیم در کنارم هست، حتی بعضی وقت ها که من نیستم، او هست، من طی این سال ها بیش از ۲۰ بار زیر عمل جراحی رفتم، یک بار ۷ ماه در تهران بستری بودم، همسرم شب ها زیر تختم ملحفه پهن می کرد و می خوابید، روزها روی صندلی می نشست، بعضی از دوستانم بارها به او گفتند برو کمی استراحت کن ما هستیم، قبول نمی کرد می گفت این عهدی است که با خدا بسته ام، وقتی گفتم یا علی تا آخرش هستم.
دوست داریم از چگونگی ازدواج تان هم بدانیم.
دوستم شهید آسال او را به من معرفی کرد، خانمم دوست همسر ایشان بود، وقتی به همسرم گفتند قبل از ازدواج یک ماهی برو وضعیت جسمی او را ببین بعد با او ازدواج کن، همسرم در جواب شان گفت:«من که سعادت نداشتم در جبهه حضور داشته باشم، پس بگذارید وظیفه ام را این گونه ادا کنم.»
شما احساس نکردید او از سر ترحم دست به این کار زده باشد؟
ابتدا، خُب طبیعی بود که این گونه به ذهنم بیاید ولی هر چه که از ازدواجم با او می گذشت به این نتیجه رسیدم که او با ایمان و باور قلبی دست به این کار زده است، فقط دو درخواست از من داشت، یکی، وقتی فهمید من سید هستم از من خواست که آن دنیا من پیش حضرت فاطمه (س) از او شفاعت کنم و دومین خواسته اش این بود که در هیچ شرایطی از من نخواهید حجابم را کنار بگذارم.
آیا شده تا به حال دعا کنید که خدا به شما سلامتی بدهد.
نه! تاکنون یک بار هم نشده چنین دعایی کنم، شاید عجیب به نظر برسد ولی من به آنچه تقدیم کرده ام، راضی ام، البته من امانت را به صاحبش بازگردانده ام، خدا این امانت داری را قبول کند.
حرف آخرتان.
می خواهم به همه آنانی که مردم ما را نشناختند بگویم، ایران کشور امامت و فقاهت است، آنهایی که خواب اروپایی شدن و آمریکایی بودن را می بینند، جای شان در این کشور نیست، چند روز پیش به ذهنم رسید که اگر مقام معظم رهبری ندای «هل من ناصر ینصرنی» سر دهد، ما چه کار می توانیم بکنیم؟ بعد خودم جواب خودم را دادم، این که اگر از دست مان چیزی برنیاید، بلندگو که می توانیم بگیریم و پشت بلندگو ماهیت دشمن را به مردم بشناسانیم، حالا که این فرصت پیش آمد می خواهم به دشمنان این کشور بگویم، اسلام و ولایت با خون مردم این کشور آمیخته است، می خواهم به آقا بگویم تا زنده ایم، رزمنده ایم.