تاریخ : یکشنبه, ۲ دی , ۱۴۰۳ Sunday, 22 December , 2024
4

داستان عاشقانه و غم انگیز پنج و ده دقیقه

داستان عاشقانه و غم انگیز پنج و ده دقیقه

داستان عاشقانه و غم انگیزی که با پنج و ده دقیقه می خوانید پر از پشیمانی و تلخی است اتفاقی که بخاطر قضاوت عجولانه جور دیگری و خیلی غم انگیز رقم می خورد.

داستان عاشقانه و غم انگیز پنج و ده دقیقه

داستان عاشقانه پنج و ده دقیقه

گاهی اوقات همه ما بدون اینکه صبوری کنیم و به طرف مقابلمان مهلت بدیم زود قضاوت کرده غافل از اینکه با این قضاوت عجولانه شاید باعث خیلی اتفاقات دیگری شویم که پشیمانی ببار آورد،داستان عاشقانه و غم انگیزی که با پنج و ده دقیقه می خوانید پر از پشیمانی و تلخی است اتفاقی که بخاطر قضاوت عجولانه جور دیگری و خیلی غم انگیز رقم می خورد.

خیلی مشتاق دیدارش بودم. روی صندلی سرد پارک نشسته بودم و کلاغ های سیاه باغ را در پاییزی ترین روز عمرم می شمردم تا بیاید. سنگی به طرفشان پرتاب کردم کمی دورتر رفتند اما باز آمدند به سمتم! ساعت از وقت آمدنش گذشت اما نیامد . نگران، ناراحت، عصبانی و کلافه شده بودم. شاخه گلی که در دستم بود کم کم داشت می پژمرد!

داستان

طاقت عاشقانه هم نیز بی تاب گردید. از جایی که نشسته بودم بلند شدم ناراحتی ام را سر کلاغ ها خالی کردم. گل را نیز انداختم زمین و پا لهش کردم. گل برگ هاش کنده شده بود، پخش، لهیده گشت. سپس، یقه پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب پالتو، روش افتاد. به درب پارک نرسیده بودم که صدایش را از پشت سر شنیدم…

صدای تند تند قدم هایش و نفس نفس زدن هایش نیز می شنیدم اما اصلا حتی ثانیه ای برنگشتم. حتی برای مشاجره و قهر و عصبانیت. از درب پارک خارج شدم. دوان خیابان را رد کردم. همچنان داشت پشت سرم می آمد. صدای پاشنه ی کفش هایش را می شنیدم اما با سرعت می دویدم …

همان سمت خیابان، ایستادم جلو ماشین. همچنان پشتم به او بود. کلید انداختم در ماشین را باز کنم، بنشینم، بروم که برو تا به طور مداوم. باز کرده نکرده، صدای ممتد بوق و صدای گوش خراش ترمزی شدید و ناله ای کوتاه سرازیر گوش هایم گردید و تا اعماق جانم فرو رفت …

با سرعت برگشتم. خودش بود که پخشِ خیابان شده بود. به رو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و راننده نیز داشت تو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود روی آسفالت، شکسته بود و خون، راه کشیده بود می رفت به سوی جوی خیابان.
مبهوت.
گیج.
تیره و تار.
هاج و واج نفقط نگاهش می کردم.
در مشتش بسته ی کوچکی بود. کادو پیچی شده ولی با جان نیمه جانش هنوز محکم چسبیده بودش. نگاهم رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا رفته بود، ساعتش پیدا بود. پنج و ده دقیقه. فورا ساعت خودم را نگاه کردم، ساعتم پنج و چهل دقیقه را نشان می داد!
گیج بودم چشمم به ساعت راننده نگون بخت ماشین افتاد، درست پنج و ده دقیقه !!!

منبع : namnak.com
لینک کوتاه : https://mag.tanposh-parsi.com/?p=46403

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0