تاریخ : شنبه, ۱ دی , ۱۴۰۳ Saturday, 21 December , 2024
4

متن ادبی برای “جشن عاطفه ها”

متن ادبی برای “جشن عاطفه ها”

بیا، آی جوانمرد! با گرمای دست هایت، چراغ خاموش کومه نشینان را روشن کن! در ادامه متن ادبی زیبا برای “جشن عاطفه ها” را می خوانید.

متن ادبی برای “جشن عاطفه ها”

جشن عاطفه ها

جشن عاطفه ها فرصتی است برای عشق ورزی و مهربانی به کسانی که نیازمند دستان گرم همنوعانشان هستند،به بهانه ی روز جشن عاطفه ها چشم های گریان کودکان محروم، امروز چشم به راه دستهای نوازشگری است که همواره به بهانه ای،مهربانی را بین خود و همنوع خود تقسیم می کنند.

متن های ادبی زیبا و تاثیرگذار که در ادامه می خوانید ویژه این ایام مهربانی می باشد.

 گل های زیبا

اینجا باغ عاطفه است. درختانِ احساس، شکوفه کرده اند. بر گلبرگ های ایمان،شبنم محبّت چکیده است. پرنده های نیکوکاری، فضای باغ را از نغمه های توحیدی خود پر کرده اند و باغبان لبخندزنان فریاد می زند:
مژده! مژده! بهار نزدیک است.
رگهایمان از خون انسانیّت لبریز است. نبضمان هر لحظه با یاد دیگران می زند. هوای حیاط دل هایمان لبریز از مهربانی است. در هر تپش، قلبمان فداکاری را فریاد می زند. از باغچه هامان بوی سیب عاطفه می آید. دریای چشمانمان تا ساحل غربت محرومان موج می زند. ما اهالی سرزمین نیکوکاری هستیم که سروده ایم :
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

 

جشن عاطفه ها

متن درباره کمک به دیگران

 

کم کم، بوی عید، از لابلای شاخه ها به مشام می رسد و خانه ها در انتظار خانه تکانی اند. فضای دم کرده ی بازارها و بازارچه ها، چانه زدن پی در پی، قهر و آشتی های مکرر و در نهایت، لبخندهای رضایت.
پول های نو، خودروهای تمیز، صورت های گل انداخته، خانه های گم شده در عطر خوش گذرانی؛ تنها یک روی سکّه اند؛ سکّه ای به نام روزگار. امّا در آن روی همین سکّه، زندگی، با خواب های پریشانی همرنگ می شود؛ روز شب است و شب، برزخی تمام نما. عید یعنی:شرم آشکارای پدر، گریه های پنهان مادر و آرزوی شیرین دختر.
هیچ واژه ای نمی تواند به تلخیِ قطره ی اشکی باشد که شب عید، از چشم دخترکی می افتد. هیچ شعری نمی تواند سوزناکیِ دست های خالی را به تصویر بکشد.
هیچ قلمی نمی تواند بازتاب پریشانی اهل درد باشد.
هیچ دوربینی نمی تواند به عمق آرزوی کودکی پی ببرد.
چقدر خوب است در این دریای بی کرانه ی زندگی نگاهمان به دست های غریقی باشد که «فریاد بی صدایش» ما را به خود می خواند!
چقدر خوب است به کفش های کهنه ای بیاندیشیم که در طول زمستان، زخم های دل را تحمل کرده است!
چقدر خوب است، به پیراهن هایی بیاندیشم که وصله هایشان، نمودار خط کشی های اجتماع است.
چو آفتاب به هر ذره ای نگاه انداز چو ابر سایه ی رحمت به هر گیاه، انداز
آی دست های توانمند، که قیمت انگشتریتان، شکستنی نیست! آن سوتر از این جا، کسی دست های خالی را کنار سفره ی هفت سین گذاشته است.
آی خانه های شمالی! امروز در دهکده های جنوبی، آرزوها رنگ باخته و «خالو»، دل به ناله های نینوایی «نی» سپرده است.
آی ساکنان زرق و برق کده های بی خیالی! امشب چراغ خانه ی «بی بی»، از شرم کم سویی، خاموش است.
چه کسی می تواند به فریادهای خاموش پاسخ بدهد؟
چه کسی می تواند غمناکی دل ها را، با تبسّم لب ها عوض کند؟
چه کی می تواند کمی از آنچه دارد، به دیگران ببخشید و سهمی از محبت ببرد؟
آی، فارغ از حال و روز چشم های بارانی! آن مرد، گریه هایش را گم کرده است.!
آن دختر، گیسوانش نباخته است! آن زن، تمرین سکوت می کند و آن کودک، خواب های شیرین را جای عروسک، در بغل می گیرد.
بیا کمی به فکر آن سوتر از این جا باش!
بیا، آی جوانمرد! با گرمای دست هایت، چراغ خاموش کومه نشینان را روشن کن!

 

جشن عاطفه ها

متن ادبی جشن نیکوکاری

 

چه می شد اگر نبود دل بستگی ما آدم ها به هم؟
شاید «با هم بودن» را بر صفحه های فطرت مان نوشته اند که
«بی هم بودن» تلخ است و تحمل ناپذیر.
از من تا تو فاصله ای نیست، جز برداشتن یک قدم به عشق.
زمستان سرد و سوزان تنهایی را فقط به هم پیوستن
دست های من و توست که گرم خواهد کرد.
زمین سرد است، اما آتش مهر قلب های مؤمن در سراسر گیتی نه تنها کلبه های خویش،
که کلبه همسایگان را نیز برقرار و برافروخته نگاه خواهند داشت.
آری، سیاره خاکی ما بر مدار وحدت دل های عاشق می گردد؛
دل های زنده به عشق انسانیت.
زمین، ملک همه فرزندان آدم است و این ملک مشاع، تنها با
نوع دوستی خواهد پایید و با گذشت.
آنچه بهتر زیستن را در این سرزمین دور برایمان فراهم می آورد،
این است که همگی مان زیر یک سایبان بنشینیم؛ سایبان محبت و نیکی.
کلبه هایی سرد و خاموش، با دست هایی ترک ترک و پینه بسته.
این کوچه های باریک، روایت رنج های توست؛
وقتی که نمی دانی سفره خالی ات را چگونه بر کودکانت بگشایی.
به ریگزاران داغ دلت می اندیشم؛ به تو که روح فسرده ات را به دندان گرفته ای
و شب های بی مهتابت را هیچ چراغی روشن نمی کند.
آمده ام که دستان خاکی ات را در دست های مهربانی ام بگیرم
تا روزهای سردت را خورشید امید، چراغان کند.
آمده ام تا آفتاب را بر سفره های عشق، قسمت کنیم.
آدمی بنده محبت است و هر چه نتواند سنگ خارای قلبش
را بگشاید، محبت خواهد توانست.
هر چه رنگ و لعاب دیگر، همچون برگ های پاییز می ریزند،
ولی رنگ و بوی محبت، هرگز کهنه نخواهد شد
و حافظه جهان، دست های نیکوکار را از یاد نخواهد برد.

منبع : namnak.com
لینک کوتاه : https://mag.tanposh-parsi.com/?p=42100

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0