منتخب زیباترین اشعار عطار نیشابوری
گلچینی از بهترین اشعار عطار نیشابوری معروف
عطار نیشابوری از شاعران نیمه دوم قرن ششم می باشد که نقش بزرگی در تحول غزل عارفانه فارسی داشت و می توان او را از تاثیرگذاران در مثنوی سرایی فارسی دانست. اسرارنامه، الهی نامه، منطق الطیر، مصیبت نامه، مختارنامه، تذکره الاولیاء و دیوان اشعار از آثار ارزشمند عطار هستند.
سروده های زیبای عطار که تا کنون در ایران و هند بارها به چاپ رسیده است، سبب شد تا امروزه بیش از آنکه وی را به عنوان پزشک و عطار بشناسند با اثرهای ماندگارش از او یاد می کنند. در ادامه این بخش از فرهنگ و هنر نمناک به گزیده ای از زیباترین اشعار وی اشاره خواهیم نمود.
ویژگی سخن عطار نیشابوری
عطار، یکی از شاعران بزرگ تاریخ ادبیات ایران است که سخنی ساده و گیرا دارد. او از همان کلام ساده و بی پیرایه و خالی از هرگونه آرایش برای بیان مقاصد عرفانی خود استفاده کرده است. گفتار ساده عطار و کمک گرفتن او از تمثیلات و بیان داستانها و حکایات مختلف یکی دیگر از جاذبه های آثار او می باشد و او سرمشق عرفای نامی بعد از خود همچون مولوی و جامی قرار گرفته و آن دو نیز به مدح و ثنای این مرشد بزرگ پرداخته اند، چنانکه مولوی گفته است:
شعر مولوی در وصف عطار
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم
گزیده ای از زیباترین اشعار عطار نیشابوری
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زنده ای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
شعر کوتاه و بلند عطار در وصف خداوند
****
خداوندا توئی دانای عالم
ز عالم برتری و از جان عالم
من بغیر از تو نه بینم درجهان
قادرا پروردگارا جاودان
من ترا دانم ترا دانم ترا
حق ترا کی غیر باشد ای خدا
چون به جز تو نیست در هر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرین و ای احد
ظاهرین و باطنین و بی عدد
این جهان و آن جهان و در نهان
آشکارا در نهان و در عیاد
هم عیان و هم نهان پیدا توئی
هم درون گنبد خضرا توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی جاودان…
عالمان در علم او درمانده اند
عارفان از عرف او وامانده اند
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوعی دگر بی جان شدند
ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدی
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعه دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
برقع از ماه برانداز امشب
ابرش حسن برون تاز امشب
دیده بر راه نهادم همه روز
تا درآیی تو به اعزاز امشب
کارم انجام نگیرد که چو دوش
سرکشی می کنی آغاز امشب
گرچه کار تو همه پرده دری است
پرده زین کار مکن باز امشب
همچو پروانه به پای افتادم
سر ازین بیش میفراز امشب
مرغ دل در قفس سینه ز شوق
می کند قصد به پرواز امشب
دانه از مرغ دلم باز مگیر
که شد از بانگ تو دمساز امشب
دل عطار نگر شیشه صفت
سنگ بر شیشه مینداز امشب
****
گر مرد رهی ز رهروان باش
در پرده سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
می باش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
منگر تو به دیده تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشه نشین و در میان باش
****
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
****
نگر تا ای دل بیچاره چونی
چگونه می روی سر در نگونی
چگونه می کشی صد بحر آتش
چو اندر نفس خود یک قطره خونی
زمانی در تماشای خیالی
زمانی در تمنای جنونی
اگر خواهی که باشی از بزرگان
مباش از خرده گیران کنونی
****
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا چنین پنهان کجایی
هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارد درد من درمان کجایی
****
عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست
چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست
هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای
تا رسی آنجا که آنجا نام و نور و نار نیست
آنچه می جویی تویی و آنچه می خواهی تویی
پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست
جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس
خود به جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست
جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد
گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست
گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست
بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست
تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد
بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست
****
بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مردی خام بود
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کرد آن جمله پیش روی او
شیخ را گفتا:«بگو ای پاک جان!
تا جوانمردی چه باشد در جهان؟»
شیخ گفتا «شوخ پنهان کردن است
پیش چشم خلق نا آوردن است»
این جوابی بود بر بالای او
قایم افتاد آن زمان در پای او
چون به نادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد
خالقا، پروردگارا، منعما
پادشاها، کارسازا، مکرما
چون جوانمردی خلق عالمی
هست از دریای فضلت شبنمی
قایم مطلق تویی اما به ذات
وز جوانمردی ببایی در صفات
شوخی و بی شرمی ما در گذار
شوخ ما را پیش چشم ما میار
****
ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوه گر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شورشد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هرک دید آن نقش کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست
گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست
چون نه سر پیداست وصفش رانه بن
نیست لایق بیش ازین گفتن سخن
هرک اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندرنهید
جمله مرغان شدند آن جایگاه
بی قرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کار ساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز…
****
ای هجر تو وصل جاودانی اندوه تو عیش و شادمانی
در عشق تو نیم ذره حسرت خوشتر ز وصال جاودانی
بی یاد حضور تو زمانی کفرست حدیث زندگانی
صد جان و هزار دل نثارت آن لحظه که از درم برانی
کار دو جهان من برآید گر یک نفسم به خویش خوانی
با خواندن و راندم چه کار است؟ خواه این کن خواه آن، تو دانی
****
منم و گوشه ای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
ای عجب گرچه مانده ام تنها
مانده ام در میان غوغایی
****
رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی
نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی
وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی
****
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
در افتادی به دریای حقیقت
مشو غافل همی زن دست و پایی
****
یک شبی در تاخت جبریل امین
گفت ای محبوب رب العالمین
صد جهان جان منتظر بنشسته اند
در گشاده دل بتو در بسته اند
هفت طارم را ز دیدارت حیات
تا برآیی زین رواق شش جهات
انبیا را دیده ها روشن کنی
قدسیان را جانها گلشن کنی
اول آدم را که طفل پیرزاد
برگرفت از خاک و لطفش شیر داد
بود آدم بی پدر بی مادری
او بپروردش زهی جان پروری
حله پوشیدش از عریان خویش
چیست عریان یعنی از ایمان خویش
اولش اسما همه تعلیم داد
وز مسمی آخرش تعظیم داد
بعد از آن در صدر شد تدریس را
درس ما اوحی بگفت ادریس را
در مصیبت نوح راتصدیق کرد
نوحه شوق حقش تعلیق کرد
روی از آنجا سوی ابراهیم داد
صد سبق از خلتش تعلیم داد
در عقب یعقوب را درمانش داد
درد دین را کلبه احزانش داد
سوی یوسف رفت هم سیر فلک
وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک
سوی اسماعیل شد جانیش داد
کشته بود از عشق قربانیش داد
کار موسی را بسی غورش نمود
برتر از صد طور صد طورش نمود
از نبی داود را صد راز گفت
سر مکنون زبورش باز گفت
پس سلیمان رادران سلطان سری
داد در شاهی فقر انگشتری
کرد ایوب نبی را نومحل
ملک کرمان با بهشتش زد بدل
رهبر یونس شد از ماهی بماه
کردش از مه تا بماهی پادشاه
تشنه او بود خضر پاک ذات
بر لبش زد قطره آب حیات
چون سر بریده یحیی بدید
با حسین خویش در سلکش کشید
سوی عیسی آمد و مفتیش کرد
در هدایت تا ابد مهدیش کرد
دو کمان قاب قوسین ای عجب
در هم افکندند از صدق و طلب
چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست
قول و فعلش جمله قول و فعل اوست
****
من کی ام؟
یک شبنم از
دریای بی پایان تو…
****
عشق جمال جانان، دریای آتشین اسـت
گر عاشقی، بسوزی، زیرا کـه راه این اسـت …
****
این جهان و آن جهان و در نهان
آشکارا در نهان ودر عیان
هم عیان و هم نهان پیدا توئی
هم درون گنبد خضرا توئی
****
عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق؟!
باز نیابی بـه عقل سر معمای عشق
****
عقل تو چون قطره ای اسـت مانده ز دریا جدا
چند کند قطره ای فهم ز دریای عشق …
****
چومویت مشکبار آمد سفر کن
سحرگه بر صبامویی گذر کن
مرا مویی ز حال خود خبر ده
ز مویت مژده باد سحر ده
****
هر کـه از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بی خود و
بی خرد و
بی خبر و
حیران شد!
****
عالم پُر اسـت از تو
غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن
من آن نظر ندارم…
****
ره میخانه و مسجد کدام اسـت
کـه هردو بر من مسکین حرام اسـت
نه در مسجد دهندم ره کـه مست اسـت
نه در میخانه، کین خَمّار خواب اسـت…
****