داستان پادشاه ، وزیر و غلام باهوش
دو داستان آموزنده قدیمی درباره پادشاه و وزیر
داستان اول : پادشاه و غلام دانای وزیر
پادشاهی از وزیر خود پرسید:به من بگو ببینم خدایی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کارهایی انجام میدهد؟ وزیر که با این سوال پادشاه غافلگیر شده بود سکوت کرد. در این لحظه پادشاه گفت :تا فردا به تو مهلت میدهم تا پاسخم را آماده کنی مگرنه عزل می شوی. وزیر متحیر و فرورفته در فکر به خانه رفت.
وزیر غلام مهربان دانایی داشت که با دیدن این وضعیت بهم ریخته ی اربابش از او درباره ی علت ناراحتی اش پرسید و متوجه ماجرا شد . غلام خندید و گفت:این سوال که جوابی بسیار ساده دارد.
وزیر با تعجب پرسید:راست می گویی ؟ یعنی تو جواب این سوالها را می دانی؟ پس برایم بازگو .
غلام گفت: بله ؛ اول آنکه خدا چه می خورد؟ غم بندگانش را، چراکه خداوند می فرماید من شما را برای بهشت و نزدیکی به خود آفریدم. پس چرا دوزخ را انتخاب می کنید؟
پاسخ سوال دوم یعنی اینکه خدا چه می پوشد؟ رازها و گناه های بندگانش را
وزیر گفت: مرحبا غلام عزیزم و چون بسیار ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با عجله به دربار رفت و جوابها را به پادشاه داد اما نتوانست پاسخ سوال سوم را بدهد، اجازه گرفت و با عجله نزد غلامش بازگشت وسومین را پرسید.
غلام گفت: برای آنکه پاسخ سومین سوالت را بدهم باید کاری کنی.
وزیر پرسید:چه کاری؟
غلام گفت: لباس وزارت را من بپوشم و لباس مرا شما بپوشی، سپس مرا بر اسب خود سوار کرده و افسار به دست به درگاه پادشاه ببری تا آنجا پاسخ را بگویم.
وزیر که راه چاره ی دیگر نداشت قبول کرد و با آن وضعیت به دربار رفت .
پادشاه با تعجب از وزیرش پرسید:ای وزیر چه شده ؟
در همان لحظه غلام پاسخ داد که این همان کار خداست که شاه، وزیری را در لباس غلام و غلامی را در لباس وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خوشش آمد و به او پاداش بزرگی داد و از ان روز به بعد او را وزیر دست راست خود کرد.
داستان دوم :وزیر شجاع
مرد با ناراحتی گوشه ای نشسته بود و فکر می کرد. همسرش به او نزدیک شد و گفت:اینقدر ناراحت نباش! مرد کشاورز گفت:برای چه ناراحت نباشم؟ امسال باران کمی بارید و مزرعه محصولی خوبی نداشت. درآمد کمی از فروش محصولات داشته ام و باید تا آخر سال زندگی خود را بگذرانیم، آخرماه همه ماموران می آیند تا مالیات بگیرند. حالا می گویی چه کنیم؟ مگر من چقدر پول دارم که نیمی از آن را هم مالیات بدهم؟
همسر کشاورز کمی فکر و گفت:بهتر است و ماجرا را به پادشاه بگویی. شاید ازما مالیات نگیرند یا صبر کنند و سال بعد، مالیات امسال را بگیرند. کشاورز با خودش گفت :چطور به نزد شاه بروم و خواسته ام را به او بگویم؟ چند روز فکر کرد .بعد گفت بهترین کار این است که به نزد وزیر او بروم. می گویند وزیر مرد مهربان و دانایی است، حتما به من کمک خواهد کرد.
کشاورز بلند شد و به طرف قصر راه افتاد. نزدیک قصر که رسید دوباره نگران شد اگر پادشاه از دست من عصبانی شود؟ اگر پادشاه دستور بدهد من را مجازات کند چه؟ اما، نه بهتر است بروم و از او کمک بخواهم من و خانواده ام روزهای زیادی هست که با غذا و لباس کمی داریم زندگی می کنیم. این را گفت و با جرئت بیشتری به راه افتاد.
وقتی جلوی قصر رسید ، آنقدر به نگهبان ها اصرار کرد تا بالاخره اجازه بدهند داخل قصر بشود. همانطور که او شنیده بود وزیر مرد خوبی بود و قبول کرد کشاورز نزد او برود. کشاورز ماجرا را برای وزیر تعریف کرد. وزیر گفت:من به تو کمک می کنم و امیدوارم سال بعد مزرعه ات محصول خوبی داشته باشد. همینجا منتظر بمان تا من بروم و به پادشاهی بگویم. بعد از جایش بلند شد.
کشاورز متوجه شد که رنگ از صورت وزیر پریده و از نگرانی دست هایش می لرزد. وزیر به تالار پادشاه رفت و بعد از مدتی برگشت. وقتی نزد کشاورز آمد حالش بهتر بود و رنگ و رویش بهتر شده بود.
او به کشاورز گفت که پادشاه قبول کرد امسال از شما مالیات نگیرد و کشاورز تشکر کرد .می خواست برود اما دوباره برگشت و پرسید چرا وقتی داشتی به نزد پادشاه می رفتید رنگ رویتان آن تغییر کرد؟ انگار حالتان خیلی بد شد. وزیر گفت:این پادشاه بسیار بی رحم و سنگدل است، من از نزدیک دیده ام انسان های زیادی را مورد ظلم و ستم قرار می دهد.
اما همه می گویند که تو بهترین دوست و از نزدیکان او هستید. من فکر میکردم به شما در کنار پادشاه خیلی خوش می گذرد! وزیر سرش را تکان داد اگر تو هم به جای من بودی و می دیدی که پادشاه وقتی عصبانی بشود حتی به برادر و فرزند خود رحم نمی کند، به اندازه ی من از حضور نزد او نگران می شدی.
مرد کشاورز چیزی نگفت، وزیر کنار پنجره رفت. به بیرون نگاه کرد و گفت:مردم زیادی در این شهر هستند و من این شرایط را تحمل می کنم تا بتوانم از هر فرصتی استفاده کنم و به این مردم کمک کنم برای همین ناراحتی ها و بد اخلاقی های پادشاه را هم تحمل می کنم.
مرد کشاورز از او تشکر کرد کرد و به طرف خانه اش به راه افتاد. او همیشه فکر می کرد که وزیر به خاطر پول دارد در قصر زندگی می کند و در رفاه و آسایش کامل به سر می برد، امروز متوجه شد که اینطور نیست. از این که با مرد مهربانی مثل وزیر از نزدیک آشنا شده بود خیلی خوشحال بود و دلش می خواست مثل او مهربان باشد و به دیگران کمک کند.